Lean Management

مدیریت ناب

Lean Management

مدیریت ناب

مدیریت ناب یک وبلاگ آموزشی و تحلیلی درباره ارزش آفرینی در سازمان و مدیریت و راه هــــــای شناخت و دستیابی به موفقیت در زندگی کاری و فردی است. گروه مهندسی مدیریت ناب متعــهد است هر آنچه که آموخته با شما به اشـــــتراک بگذارد و در ترویج "ما می توانیم" نهایت سعی و تلاش خود را بکار گیرد.

۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «موفقیت» ثبت شده است

قانون توانگری

۱۲
شهریور

بنام خدا

قانون توانگری

آنگاه قادر مطلق گنج تو و نقره خالص برای تو خواهد بود.

یکی از بزرگترین پیامهایی که کتاب مقدس به تبار آدمیان داده این است که خداوند روزی رسان آدمی است. و انسان با کلامی که بر زبان می آورد می تواند هر آنچه را که حق الهی اوست به عینیت و تملک درآورد. هرچند باید به کلامی که بر زبان می آورد ایمان کامل داشته باشد. اِشعیاء نبی گفت: همچنان کلام من که از دهانم بیرون آید خواهد بود. نزد من بی ثمر باز نخواهد گشت. آنچه را که خواستم بجا خواهد آورد و برای آنچه آن را فرستادم کامران خواهد شد. اکنون می دانیم که واژه ها و اندیشه ها دارای امواجی بی نهایت نیرومند که همواره به تن و چارچوب امور آدمی شکل می بخشند. آنچه در عبادت می طلبید یقین بدانید که آن را یافته اید و به شما عطا خواهد شد. پس چنان رفتار کنید که گویی پیشاپیش آن را ستانده اید. اگر کسی موفقیت بطلبد اما اوضاع را برای شکست آماده کند، دچار همان وضعی خواهد شد که برای آن تدارک دیده است. کتاب مقدس درباره این موضوع، تصویری شگفت انگیز ارائه می دهد. حکایت سه پادشاه که بدون ذره ای آب برای افراد و اسبهایشان در بیابان مانده بودند با الیاس نبی مشورت کردند و او این پیام حیرت انگیز را به آنها داد: خداوند می فرماید انگاه که اثری از باد و باران نمی بینید، این دره را از گودالها پیر کنید. یعنی درست هنگامی که انسان کوچکترین نشانه ای از آنچه طلبیده است نمی بیند باید برای آن تدارک ببیند.
امور را با چاشنی معنویت به نوسان درآوردن، برای شخص عادی آسان نیست. اندیشه های منفی آکنده از تردیدها و ترسها، از ذهن نیمه هشیار سر بر می کشند. اینها لشکر بیگانگان هستند که باید تارومار شوند. اکنون در می یابیم که چرا معمولا پیش از سحر، این قدر هوا تاریک است. اغلب پیش از موفقیتی بزرگ، اندیشه های عذاب دهنده می آیند. هرگاه جمله ای سرشار از حقیقت معنوی والایی را تکرار می کنیم، معتقدات قدیمی ذهن نیمه هشیار را به مبارزه می طلبیم. از این رو خطا عیان می گردد تا به دور افکنده شود. در این هنگام است که باید پیاپی عبارات تاکیدی سرشار از حقیقت را تکرار کنیم، و شاد و شاکر باشیم که پیشاپیش خواسته خود را ستانده ایم. پیش از آنکه بخوانند پاسخ خواهم داد. پس هر موهبت عالی و دلخواهی پیشاپیش در انتظار انسان است، بادا که آدمی آن را بازشناسد. انسان تنها آن چیزی را می تواند به دست آورد که خود را در حال ستاندن آن ببیند.
به قوم یهود گفته بودند تمامی زمینی را که می بینید، می توانند دارا باشند. این حقیقت درباره همه افراد صادق است. هر انسانی صاحب آن سرزمینی است که با چشم رویا می بیند. هر کار و هر توفیقی بزرگ با چشم برنداشتن از آن تصویر به وقوع می پیوندد. و معمولا درست پیش از کامیابی عظیم، دلسردی و شکست ظاهری از راه می رسد. هنگامی که قوم یهود به ارض موعود رسیدند، می ترسیدند وارد آن شوند. می گفتند زمین پر از غولهایی است که انسان در برایر آنها چون ملخ است. این تقریبا تجربه همه آدمیان
است. هر چند انسانِ آگاه از قانون معنویت، از ظاهر امور آزرده نمی شود. و زمانی که همچنان در اسارت است شادی می کند. یعنی از رویای خود چشم بر نمی دارد و شکر به جای می آورد که به مراد خود رسیده است و حاجت خود را پیشاپیش ستانده است. پس انسان همواره باید به غایت سفر خود چشم بدوزد و چنین بطلبد که آنچه پیشاپیش ستانده به صحنه درآید. حال خواسته اش سلامت کامل باشد، خواه محبت، خواه نعمت، خواه دوستان و یا خواسته کامل نفس.
همه اینها آرمانهایی هستند در منتهای کمال، که در ذهن برتر خود انسان نقش بسته اند. و قرار نیست نزد او بیایند. اینها باید از طریق او آشکار شوند. عیسی مسیح از این حقیقت باخبر بود. و به همین دلیل بود که گفت: هرگاه دو تن از شما در زمین، درباره هر چه که بخواهند متفق شوند، همانا از جانب خدای من که در آسمان است برای آنها انجام خواهد شد. آدمی به مسائل خود بیش از اندازه نزدیک می شود و از این رو تردید می کند و می ترسد. به عینیت درآوردن خواسته برای دیگری به مراتب آسانتر از به عینیت درآوردن خواسته برای خویشتن است. از این رو اگر کسی احساس کند دچار تزلزل شده است هرگز نباید در طلب کمک تردید روا دارد. روزگاری یک ناظر دقیق زندگی گفت: هیچ انسانی نمی تواند شکست بخورد، اگر انسانی دیگر او را موفق دیده باشد. چنین است قدرتی که در بینش نهفته است، و چه بسیارند انسانهایی بزرگی که موفقیت خود را مدیون همسر، پدر و مادر، یا دوستی بوده اند که به آنها اعتماد داشته اند و لحظه ای از این اعتماد یا آرمان دست نکشیده اند. 

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بازی

۰۵
شهریور

بنام خدا

مقدمه
خانم فلورانس اسکاول شین، نویسنده آمریکایی این کتاب، که دیگر در قید حیات نیستند، از یک خانواده قدیمی فیلادلفیایی بود. سالیان سال در مقام نقاش، مشاور، خطیب و آموزگار ماوراء الطبیعه نامی بلند آوازده داشت، و با شفا بخشیدن هزاران تن از مردمان، در گشودن و حل گره ها و مسائل زندگی شان یاوری سترگ بود. نخستین کتاب ایشان برای نخستین بار در سال 1925 تحت عنوان بازی زندگی، و راه این بازی انتشار یافت.
بازی
بیشتر مردم زندگی را پیکار می انگارند. اما زندگی پیکار نیست، بازی است. هر چند بدون آگاهی از قانون معنویت در این بازی برنده شد و پیروز بود، و عهد عتیق و عهد جدید با وضوحی شگفت انگیز قواعد این بازی را بیان می کنند. عیسی مسیح آموخت که زندگی، بازی بزرگ دادوستد است. زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد. یعنی هر آنچه از آدمی در سخن یا عمل آشکار شود یا بروز کند به خود او باز خواهد گشت، و هرچه بدهد باز خواهد گرفت. اگر نفرت بورزد، نفرت به او باز خواهد آمد و اگر عشق ببخشد، عشق خواهد ستاند. اگر انتقاد کند، از او انتقاد خواهد شد. اگر دروغ بگوید به او دروغ خواهند گفت. و اگر تقلب کند به او حقه خواهند زد. همچنین به ما آموخته اند که قوه تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد.
هر آنچه آدمی در خیال خود تصویر کند دیر یا زود در زندگیش نمایان می شود. مردی را می شناسم که از مرضی معین که بسیار نادر بود می ترسید. اما آن قدر به آن مرض اندیشید و درباره اش مطالعه کرد که آن بیماری آشکارآ بدنش را فرا گرفت و مرد. در واقع قربانی خیال پردازی خود شد. برای پیروزی در بازی زندگی باید نیروی خیالمان را آموزش دهیم. کسی که به قوه تخیل خود آموخته باشد که تنها نیکی را تصویر کند و ببیند، خواهد توانست به همه مرادهای بحق دلش خواه سلامت و خواه ثروت و خواه محبت و یا هر آرمان بزرگ دیگر برسد.
تخیل را قیچی ذهن خوانده اند. این قیچی شبانه روز در حال بریدن تصاویر است. آدمی در ذهن خود تصاویری می بیند و دیر یا زود در دنیای بیرون با آفریده های ذهنش رویارو می شود. برای آموزش موفقیت نیروی خیال باید کار ذهن را شناخت. یونانیان قدیم می گفتند: خود را بشناس. ذهن سه بخش دارد: نیمه هشیار، هشیار و هشیاری برتر. ذهن نیمه هشیار، چون بخار یا برق قدرت مطلق است و بدون مسیر و جهت. هر فرمانی به آن بدهند همان را انجام می دهد، و توان فهم و استنباط ندارد. هر آنچه آدمی عمیقا" احساس یا به روشنی مجسم کند بر ذهن نیمه هشیار اثر می گذارد و مو به مو در صحنه زندگی ظاهر می شود. ذهن هشیار را ذهن نفسانی یا فانی خوانده اند. ذهن هشیار، ذهن بشری است و زندگی را به همان شکلی که به نظر می رسد می بیند. ذهن هشیار، مرگ و بلا و بیماری و فقر و تنگنا را مشاهده می کند و بر ذهن نیمه هشیار اثر می گذارد. هشیاری برتر یعنی آن ذهن الهی که درون هر انسان است و قلمرو آرمانهای عالی و عرصه طرح الهی است زیرا هر انسانی صاحب طرح الهی است که افلاطون آن را الگوی کامل خوانده است. 
این طرح در هشیاری برتر انسان دارای تصویری است در نهایت کمال که معمولا به صورت آرمانی دست نیافتنی یا آرزویی چنان رویایی که محال است برآورده شود در ذهن هشیار جلوه می کند. اما بسیاری از مردم، بی خبر از غایات یا تقدیر راستین خود، برای چیزها و اوضاعی می کوشند که از آنِ آنها نیست و اگر به دست آیند جز شکست و ناخشنودی حاصلی به بار نخواهند آورد.
عیسی مسیح گفت: اول ملکوت خدا و عدالت او را بطلبید که این همه برای شما مزید خواهد شد. و افزود که این ملکوت در باطن خودِ انسان است. ملکوت عرصه آرمانهای درست یا الگوی الهی است. عیسی مسیح به ما آموخت که در بازی زندگی، کلام نقشی تعیین کننده دارد. از سخنان خود عادل شمرده خواهی شد و از سخنهای تو بر تو حکم خواهد شد. چه بسیارند کسانی که با کلام کاهلانه خود، به زندگی شان مصیبت فراخوانده اند. مثلا زنی ثروتمند مدام به شوخی می گفت: دارم خودم را برای زندگی در خانه مساکین آماده می کنم. با تصویر نقش تنگدستی و تهیدستی بر ذهن نیمه هشیار، چند سالی نگذشت که کارش به همانجا  کشید. خوشبختانه این قانون در هر دو جهت کار می کند یعنی می توان فقر را نیز به ثروت بدل کرد.
وفور نعمت همواره بر سر راه انسان است. اما از طریق آرزو، ایمان یا کلام به زبان آمده می تواند نمایان شود. عیسی مسیح آشکارا گفته است که نخستین حرکت را انسان باید انجام دهد. بخواهید که به شما داده خواهد شد. بطلبید که خواهید یافت. بکوبید که برای شما باز کرده خواهد شد. ( انجیل ) خرد لایتناهی (خدا) همواره آماده است که کوچکترین یا بزرگ ترین آرزوی انسان را برآورد. هر آرزویی خواه به زبان آمده و خواه نهفته در دل یک استدعا است. و چه بسیار، همه ما از برآورده شدن ناگهانی آرزویی حیرت کرده ایم. جز تردید و هراس، هیچ چیز نمی تواند میان انسان و بزرگترین آرمانها یا مرادهای دلش فاصله ایجاد کند. به محض اینکه آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد. ترس تنها دشمن آدمی است، ترس از تنگدستی، ترس از شکست، ترس از بیماری، ترس از دست دادن و احساس ناایمنی برای هر مسئله. بنابراین باید ایمان را جانشین ترس کنیم. زیرا ترس، ایمان وارونه است. ترس یعنی ایمان به شر، به جای ایمان به خیر.
هدف بازی زندگی این است که آدمی به روشنی خیر و صلاح خود را ببیند، و هر چه تصویر شر را از ذهن بزداید برای رسیدن به این هدف باید با مشاهده خیر و نیکی بر ذهن نیمه هشیار اثر گذارد. مردی موفق به من گفت که با خواندن نوشته ای، همه هراس هایش از میان رفت. مضنون آن چنین بود: چرا نگران باشیم؟ شاید هرگز پیش نیاید. این کلمات چنان محو ناشدنی بر ذهن نیمه هشیار او نقش یست که اکنون معتقد است که تنها خیر و نیکی می تواند به زندگی اش راه یابد. از این رو جز خیر و نیکی نیز پیش نمی آید. تاکید می کنم که ذهن نیمه هشیار، غلام نیکِ امین انسان است. اما باید دقت کنیم تا دستورهای درست به آن بدهیم. ذهن نیمه هشیار همواره شنونده ای خاموش است که در کنار ما ایستاده است و هر کلام یا اندیشه ای بر آن اثر می گذارد و با دقتی حیرت آور هر آنچه به آن دستور داده شود به عینیت درمی آید.
بیاید تا همه صفحه های کهنه نامطلوب و آن صفحه های زندگی را که دیگر میل نداریم نگه داریم، در ذهن نیمه هشیار خود بشکنیم و صفحه هایی زیبا و تازه بسازیم. با صدایی رسا و محکم، و با اعتقادی راسخ این عبارت را تکرار کنید: اکنون به یمن کلامی که بر زبان می آورم، هر صفحه غیر حقیقی را در ذهن نیمه هشیار می شکنم و نابود می کنم. آنها زاییده خیالات بیهوده خودم هستند و در واقع وجود ندارند. اکنون به برکت خدایی که در دل من است، صفحات عالی و کامل خود را می سازم. صفحات سالم، ثروت، محبت و بیان کامل نفس. این است عرصع زندگی و غایت بازی. 

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

ده سال پیش قبل از آن که بتوانم خود را از مشکلاتی که گریبان گیرم شده بودند، رها کنم، لازم بود تا جهت حرکت خود را به میزان بسیار زیادی تغییر دهم. باید برای این کار، عزم خود را جزم می کردم و باز لازم بود تا اهداف چندی را برای خود برگزینم. هنگامی که اهدافم را دنبال می کردم به یک نکته بی نهایت مهم پی بردم: 

موفقیت من در گرو این بود که بهترین چیزهایم را در این راه بدهم. نه فقط گاه گاهی بلکه واقعا به طور پیوسته.
تمامی انسان های موفق همواره می کوشند توانایی های خود و کارهایی را که به شخص آن ها مربوط می 
شود، بهبود بخشند. 
آن ها هرگز به این امر بسنده نمی کنند که کارهایشان را خوب انجام دهند، بلکه آن ها همواره برای بهتر شدن تلاش می کنند. شما نیز این فلسفه را که همواره و در تمام طول زندگی، برای بهتر شدن باید کوشید، سرلوحه کارهای خود قرار داده و از آن پیروی کنید. من نام این نظام را (( پیشروی )) می دانم یعنی پیوسته شتابان روییدن. این نظام همان روند بهبود مداوم و بی پایان است. با دنبال کردن این نظام، به خود اطمینان می دهید و این نکته را ضمانت می کنید که نه تنها این روند تحول شخصیت شما در تمام مدت زندگی، ادامه خواهد داشت و آن به واقع، سرچشمه راستین تمامی خوشبختی هاست، بلکه شما نیز در هر صورت، این توانایی را دارید که موفقیت را از آن خود کنید.
موفق ترین انسان ها، آنانی هستند که این نکته را می دانند که نباید لقمه بزرگ تر از دهان خود بردارند، 
به عبارت دیگر آنان اهداف خود را به لقمه های کوچک تر و اهداف کوتاه مدت و قابل دسترسی تقسیم می کنند که سرانجام با گذشت زمان به هدف بزرگ تری که برای رسیدن به آن کوشش می کنند، منتهی گردد. اما این تنها کافی نیست که انسان هر قدم کوچکی را که در راه غلبه بر مشکلات برمی دارد، به گونه یی شایسته جشن بگیرد. این کار موجب می شود که برای دست یابی به موفقیت های بزرگ تر میل و رغبت بیش تری پیدا کند و عاداتی را در خود به وجود آورد که گام به گام رهرو را در راستای تحقق رویاهایش یاری رساند. یقینا شما این مثل را شنیده اید که یک سفر طولانی هزار مایلی با قدم اول شروع می شود. مطمئنا اگر ما به این کار بسنده کنیم که تنها برای خود یک هدف دور و دراز معین کنیم، چه بسا که آن را به دست فراموشی بسپاریم. 
این شمایید فرمانروای ملک سرنوشت خود و ناخدای کشتی روح خود. این کاملا به دست شماست.
برگزیدن اهداف را زیاد به تعویق نیندازید. جهت سیر کشتی سرنوشت، مسیر خود را هم اکنون تغییر دهید،چرا 
که آینده، درست در برابر شماست. آن قدر نزدیک که می توانید دست دراز کرده و آن را در دستان خود بگیرید.
آینده ارزش دارد که برای آن تن به مبارزه بدهید.
چه گونه برخی از انسان ها با وجود آن که شکست را تجربه کرده اند یا از انجام کاری می ترسند، برای تحقق تصمیم خود، اقدام کرده و ابتکار عمل را به دست می گیرند؟ چه گونه برخی از انسان ها موفق می شوند بر موانع بزرگ و قدرتمند فائق آمده و بر آن ها غلبه کنند؟ چه گونه است که آن ها در برابر آن چه دیگران آن را (( شکست )) می نامند، تسلیم نمی شوند؟
آن ها آینده یی غیر قابل اجتناب را پیش چشم دارند که مبارزه در راه آن را با ارزش می دانند.
میچل در یک سانحه تصادف موتور، دو سوم بدنش به کلی دچار سوختگی شد. هنگامی که در بیمارستان بستری بود، تصمیم گرفت برای انسان های اطرافش، کاری مثبت انجام دهد و چیزی به آن ها بدهد. با وجود اینکه صورت او تا حد غیر قابل شناسایی سوخته بود، با این حال ایمان داشت لبخندش می تواند روشنایی بخش جهان باشد و به واقع نیز چنین بود. او بر این باور بود می تواند به دیگران جرات ببخشد. چند سال بعد، دوباره در جریان سقوط هواپیما دچار سانحه شد و این بار از کمر به پایین، فلج شد. آیا فکر می کنید تسلیم شد؟ نه هرگز. در عوض، او به یک پرستار زیبا که در بیمارستان کار می کرد دل بست. از خود پرسید: چه گونه می توانم برای صحبت کردن با او، قرار ملاقاتی بگذارم. دوستانش او را دیوانه لقب داده بودند. به واقع او می توانست در باطن، حق را به جانب آن ها بدهد. اما با این همه، برای تحقق رویاهایش مصمم و راسخ بود. میچل آینده یی با شکوه را در کنار این زن به غایت زیبا برای خود تصور می کرد. او جذابیت، متانت، هوش، فراست، بذله گویی و شخصیت پویای خود را به کار گرفت تا قلب این زن را از آن خود کند و سرانجام نیز آن ها با هم پیمان زناشویی بستند. بسیاری از انسان ها اگر در موقعیت او بودند، حتی سعی نمی کردند و به خود جرات نمی دادند برای یک بار هم شده بخت خود را بیازمایند و خواهش دل را بیان کنند. اما او می خواست به چیزی برسد که دست نیافتنی به نظر می رسید و بدین ترتیب زندگی اش را برای همیشه، متحول ساخت. او چه گونه توانست چنین آینده یی اجتناب ناپذیری را برای خود رقم بزند؟ او برای خود اهدافی را قرار داده بود که در ظاهر با معیارهای عقلی مطابقت نمی کرد. او تصمیم گرفته بود تحت هر شرایطی به اهداف خود نایل شود. آن گاه خود را مجاب کرد که با تقسیم هدف به اجزای کوچک تر و ساده تر و اقداماتی که باید به طور روزانه انجام دهد، موفقیت را از آن خود کند. وقتی یک هدف به واقع الهام بخش و ترغیب کننده را انتخاب کنید، آن گاه با کمک گرفتن از تمامی نیروهای بالقوه و بالفعل خود و آزاد گذاشتن این نیروها قادر به انجام کارهایی هستید که دیگران آن ها را غیر ممکن می دانند. بدین ترتیب به خود این امکان خارق العاده را برای رشد داده اید و می توانید هم چنان رو به جلو متحول شوید.
سرآغاز پیروزی، یک آغاز است
همه انسان هایی را که می شناسیم هرگاه شرایط زندگی شان مه آلود شود، به ورطه گمراهی فرو می افتند و راه خود را گم می کنند. آن ها مسیری را در پیش گرفته و بلافاصله دوباره جهت حرکت خود را عوض می کنند. آن ها برای انجام کاری تلاش خود را از سر می گیرند و دیری نمی گذرد که آن کار را به زمین نهاده و کار دیگری شروع می کنند. در زندگی، راهی را برمی گزینند، سپس ناگهان راه خود را عوض کرده و دقیقا در جهت معکوس، به راه خود ادامه می دهند. از این شاخه به آن شاخه پریدن برای این است که آن ها به درستی نمی دانند چه می خواهند و در پی چه هستند. ما برای آن که به هدفی برسیم، باید ابتدا شناخت کاملی از هدف خود داشته باشیم. به یاد داشته باشید پیش از آن که رویدادی در جهان رخ دهد و کاری در جهان واقعشود، باید ابتدا این کار در اندیشه شما انجام و به وقوع پیوسته باشد. مهار ذهنی خود را رها کنید، هیچ حد و مرزی قایل نشوید.
1.    به رویاهایتان فکر کنید:
آن چه را برای خود می خواهید به دست بیاورید و آن چه را می خواهید به هم نوعان خود بدهید، در زیباترین رنگ ها، تجسم کنید. در رویا پردازی، سخاوت مند و بلندنظر باشید و تمامی رویاهای خود را به روی کاغذ بیاورید: آن چه را دارید، آن چه را می خواهید انجام دهید، آن چه را می خواهید با دیگران تقسیم کنید. به انسان هایی فکر کنید که به دیدار شما علاقمند هستند و از معاشرت با شما لذت می برند. دوست دارید چه احساساتی را تجربه کنید و به چه جاهایی بروید. اکنون بنشینید و شروع به نوشتن کنید. فعلا به این موضوع فکر کنید چه گونه می توانید به رویاهای خود، عینیت ببخشید. فقط و فقط بنویسید بدون مرز
2.    چه مدت زمان نیاز دارید:
شش ماه؟ یک سال؟ دو سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ بیست سال؟ این که رسیدن به اهداف خود، چهارچوب زمانی خاصی را معین کنید، بسیار می تواند به شما کمک کند. برخی افراد، اهدافی را در فهرست خود می گنجانند که قصد دارند هرچه سریع تر، به آن ها جامعه عمل بپوشانند. برخی نیز گمان می کنند بزرگ ترین رویاهای آنان، در آینده یی دور به وقوع می پیوندند. در دنیای کامل و بی نقص. اما همان طور که پیش از این نیز اشاره شد، یک سفر طولانی هزار مایلی، با قدم اول شروع می شود و انجام آن، به این امر بستگی دارد که نتیجه کار در همان قدم اول، همان قدر برای انسان واضح و مشخص باشد که در آخرین قدم.
3.    چهار هدف از اهداف تعیین شده را که امسال می توانید به آن ها برسید، انتخاب کنید:
اهدافی را برگزینید که بیش ترین اهمیت را برای شما دارند. اهدافی که محرک و مشوق شما هستند و دست یابی به آن ها بیش ترین شادی و نشاط را در شما موجی می شود. این چهار هدف را بر روی یک کاغذ دیگر یادداشت کنید و بنویسید که چرا مصمم هستید تحت هر شرایطی به این اهداف برسید؟ این که تکلیف شما با این ((چرا)) مشخص شود بسیار مهم تر از این است که شما بدانید چه گونه می توانید به این اهداف برسید. وقتی بدانید چرا می خواهید به هدفی برسید، پیدا کردن راهی برای رسیدن به آن هدف، خود به خود تضمین می شود. در تعیین اهداف تنها به خود فکر نکنید، به دیگران هم بیندیشید. به کسانی که در زندگی شما وجود دارند. به این فکر کنید که اگر شما به اهداف خود جامه عمل بپوشانید، دیگران از این کار چه سودی می برند؟ در دنیا، تقریبا به هر چیزی که بخواهید می توانید برسید. تنها باید دلایل منطقی رسیدن به آن ها را داشته باشید.
4.    در پایان، برای خود توصیف کنید برای رسیدن به اهدافتان، باید چه گونه انسانی باشید
آیا باید بیش تر با دیگران هم دردی کنید و ملایمت بیشتری داشته باشید یا آن که در راه رسیدن به هدف باید استواری و قاطعیت بیش تری از خود نشان دهید؟ آیا برای رسیدن به موفقیت باید از تحصیلات دانشگاهی برخوردار باشید؟
ورزش های فکری را در برنامه خود بگنجانید.
بردباری، بهترین و تنها دوست شما در این راه است. در صورتیکه در مدت زمان کوتاهی، به اهداف خود نرسیدید، با انتقادهای بی جا خود را آزار ندهید.
به طور منظم، تمرین فکری داشته باشید تا با این کار مغزتان این فرمان را دریافت کند که شما تحت هر شرایطی می خواهید به هدف خود برسید:
·        روزانه دوبار و ره بار چند دقیقه آرام بنشینید و به هدف خود فکر کنید.
·        تصور کنید که به هدفتان نایل شده اید، بنابراین خود را سرزنده و شاداب احساس می کنید. شادی و  هیجان را با تمام وجود احساس کنید. تمام جزئیات را برای خود مجسم کنید. موفقیت را احساس کنید.
یقینا انسان های بسیاری وجود دارند که ناگزیر، با مشکلات بسیار بزرگ تری از آن چه فعلا گریبان گیر ما شده، دست و پنجه نرم می کنند. در واقع، یاری رساندن به دیگران، دو پی آمد بسیار مهم به همراه دارد:
نخست آنکه مشکل خود را از زاویه یی کاملا متفاوت با گذشته، مشاهده خواهید کرد. هنگامی که مشکلات خود را با دیگران مقایسه می کنید، تحمل مصائب شخصی برای تان تا حد ممکن، آسان تر خواهد شد و این نکته را به عینه تجربه خواهید کرد که بسیاری از انسان ها، به جهت رویارویی، مبارزه و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات بسیار بزرگ، چه جرات و شهامت شایان توجهی از خود نشان می دهند. و آن گاه به این شناخت خواهید رسید که همواره راهی وجود خواهد داشت که به مدد آن بتوان هر چیزی را به سوی بهتر شدن سوق داد.
دوم آن که حتی اگر نتوانید مشکل دیگران را حل کنید و در شرایطی که به غیر از ابراز هم دردی و تسلی بخشیدن کار بیشتری از دست تان ساخته نباشد، با این وجود باز هم خواهید آموخت که انسان هر چیزی را با قلبی گشاده به دیگران ببخشد، ده برابر آن را باز پس خواهد گرفت. منظور من از این گفته، این نیست که شما در برابر تلاش های تان، پاداشی مادی دریافت می کنید، بلکه منظورم دریافت چیزی بسیار بسیار با ارزش تر، یعنی ارضای یکی از بزرگ ترین نیازهای انسان، و این نیاز چیزی نیست به جز، اشتیاق برای ایفای سهمی مثبت در زندگی. وقتی فداکارانه، چیزی به دیگران می بخشید، والاترین شکل سرور و نشاط انسانی و ایثار را تجربه می کنید. آیا دست یابی به چنین تجربه یی در زندگی دشوار است؟ به هیچ عنوان! با انجام این کار، دو نیاز اساسی انسان یعنی برقراری ارتباط با دیگران و ایفاء سهمی مثبت در زندگی که از جمله شریف ترین و مهم ترین نیازهای هر انسانی است، ارضاء خواهید کرد. این کار می تواند شما را به کلی دگرگون کند. پس فرصت را غنیمت شمرده و چنین وقتی را برای خود، اختصاص دهید. دروازه درون خود را برای دریافت هر موهبتی در زندگی باز بگذارید و آماده باشید که این موهبت ها را فداکارانه به دیگران ببخشید.
اکنون که مجل با هم بودن مان کم کم به پایان خود نزدیک می شود، خواهشی از شما دارم. به من قول بدهید همیشه کاملا از خود مواظبت کنید و برای خود، احترام قایل شوید. هرچه خود را در حال و هوا و شرایط بهتری احساس کنید، به همان اندازه بیش تر می توانید به دیگران کمک کنید. و بهتر از آن، این است که علاوه بر آن که به شایستگی از خود مواظبت می کنید، سعی کنید زندگی یی استثنایی و خارق العاده را نیز در پیش بگیرید: زندگی یی کاملا معمولی به همراه اندکی فداکاری، از خود گذشتگی تعهد اجتماعی و عشق. 

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا
برخی انسان ها، کارهای خارق العاده و شگفت انگیزی انجام می دهند و آشکارا به اهدافی غیر ممکن و غیر قابل تصور، دست می یابند. ایا این همه به جهت آن است که آنان شانس می آورند یا این که اصولا اوضاع و شرایط بر وفق حال آن هاست و یا این که اساسا انسان هایی هستند که طالعی نیکو و اقبالی بلند دارند؟ اما من با بسیاری از این انسان های به واقع موفق مصاحبه کرده ام و از این گفت و گوها به یک نتیجه بسیار جالب رسیده ام:
تمامی کارهای فوق تصور و خارق العاده این افراد با برداشتن نخستین گام شروع شده است:
آن ها ابتدا هدفی برای خود برگزیدند.                                                                    
مثلا من در گفت و گو با مایکل جردن از او پرسیدم: چه چیز تو را از سایر بازیکنان بسکتبال ممتاز کرده است؟ چه عاملی تو را به انجام کارهای خارق العاده و نهایتا پیروزی تیم وا میدارد؟ آیا از استراتژی خاصی پیروی می کنی؟ مایکل در جواب من گفت: بسیاری از انسان ها از استعدادهای خدادادی ویژه یی برخوردار هستند که یقینا من نیز یکی از آن ها هستم. اما عاملی که موجب شد سراسر زندگی من عالی و برجسته باشد، این بود که جاه طلبی من در عرصه ورزش همواره از همان ابتدا بیش تر از دیگران بود. هرگز حاضر نشدم به کسب رتبه یی غیر از رتبه اول، رضایت دهم و به آن بسنده کنم. حتما شما هم مانند من این سوال در ذهنتان کل گرفت که به واقع، دلیل آین همه جاه طلبی و کمال گرایی افراطی در زندگی ورزشی او چه بوده است؟ دهمین سال تحصیلی مایکل، نقطه عطفی در زندگی او بود. شکستی که مایکل در این سال با آن مواجه شد هر چند بسیار کوتاه مدت بود، اما او را بر آن داشت که هدفی بزرگ برای خود در زندگی قرار دهد. یقینا بسیاری از مردم نمی دانند که مایل جردن حتی یکبار نتوانست در تیم بسکتبال دبیرستان خود پذیرفته شود. وقتی به مایکل اجازه بازی در تیم دبیرستان داده نشد او به خانه رفت و تمام بعدازظهر را گریه کرد. لابد آسان ترین راه این بود که او پس از آن که این گونه ناامید و سرخورده شده بود، این ورزش را به کلی کنار گذارد و دیگر هرگز به سراغ آن نرود. اما مایکل از این تجربه دردناک برای رسیدن به آرزوی خود استفاده کرد: او برای خود استاندارد بسیار بالایی در نظر گرفت و آن گاه هدفی برای خود برگزید که لازمه رسیدن به آن، برخوردار بودن از نوعی جاه طلبی و ترقی خواهی بسیار بسیار والا بود. چیزی که سرنوشت او را برای همیشه دگرگون ساخت و نام او را در تاریخ بسکتبال ثبت کرد. او تصمیم گرفت نه تنها در تیم بسکتبال مدرسه پذیرفته شود، بلکه به عنوان بهترین بازیکن در سراسر کشور نیز شناخته شود. مایکل جردن برای آن که این خواسته فوق العاده بزرگ را محقق سازد، همان کاری را انجام داد که هر زن و مرد موفقی برای رسیدن به خواسته خود انجام می دهد. او برای خود هدفی برگزید و بلافاصله برای رسیدن به هدفی که برگزیده بود، قاطعانه، مصمم و سرشار از انرژی تلاش خود را آغاز کرد. 
مایکل از کلیفتون هرینگ که مربی بسکتبال بود درخواست کرد تا او را کمک کند. هرینگ، تمام طول تابستان به صورت فشرده و هدف مند با مایکل کار کرد. آن ها هر روز صبح، ساعت شش تمرینات خود را آغاز می کردند. 
در آن زمان قد ستاره آینده بسکتبال، به یک متر و هشتاد هشت سانتی متر رسیده بود مایکل برای رسیدن به هدف آن چنان مصمم و راسخ بود که حتی در سالن ورزش نیز از بارفیکس آویزان می شد و تلاش می کرد بدنش را به سمت پایین کشش دهد. او با این کار فکر می کرد سریع تر می تواند به تیم راه پیدا کند. مایکل هر روز، بی وقفه تمرین می کرد و سرانجام توانست به عضویت تیم مدرسه درآید. او اثبات کرد: 
هرچه سخت تر تمرین کنی و خود را بیش تر آماده کنی، به نظر می رسد شانس بیشتری هم با تو همراه خواهد شد.
 بعضی از انسان ها، از این که برای خود هدفی برگزینند، هراس دارند. آن ها از این می ترسند که از عهده رسیدن به آن هدف برنیایند و ناامیدی گریبان گیر آن ها شود. آن ها به این نکته توجه نمی کنند که دست یابی به هدف، در مراحل اولیه ممکن نیست. آن ها باید اهدافی برای خود برگزینند و آن گاه متعهدانه و مسئولانه برای رسیدن به آن اهداف، تلاش کنند. 
ما اهدافی برای خود تعیین می کنیم تا به دیدگاه ها و افق های تازه یی در زندگی خود دست پیدا کنیم و به 
شیوه یی کارآمد و موثر، به سمت پیشرفت، حرکت کنیم.
برگزیدن هدف، بدین معنا نیست که شما پس از آن بلافاصله می توانید به تغییرات و نتایج شگفت انگیز و هیجان آور دست پیدا کنید. این درست به مانند حرکت یک کشتی باری بزرگ در یک دریای وسیع است: هنگامی که ناخدای کشتی جهت حرکت را تنها به میزان چندگرا، عوض می کند، این تغییر جهت، در ابتدا نامحسوس است. اما پس از گذشت چند ساعت یا چند روز، همین تغییر جهت کوچک، می تواند موجب شود کشتی به سوی یک بندر دیگر و کاملا متفاوت یا مقصد اصلی روانه گردد. 
این مطلب ادامه دارد ...

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

با استفاده از یک استعاره جدید، راه گریزی برای رهایی از مشکلات، ایجاد کنید!
- دیگر چیزی در چنته ندارم
- با سر که نمی توان توی دیوار رفت
- دیگر روز و شب خود را نمی شناسم
- بر سر دوراهی قرار دارم
- زمین زیر پایم خالی شده است
- تا خرخره در مشکلات فرو رفته ام
- به بن بست رسیده ام
- مثل ماهی در آب سرخوشم
- سنگینی تمام دنیا بر دوش من است
- زندگی مثل هسته گیلاس است
وجه تشابه تمامی این اظهارات در چیست؟ این جملات، همگی استعاری هستند. اما استعاره چه معنایی دارد؟ هنگامی که قصد دارید چیزی را توصیف کنید و ان را به چیز دیگری تشبیه می کنید و از وجه تشابه آن دو برای روشن تر کردن مقصود خود استفاده می کنید، در واقع از استعاره بهره گرفته اید. استعاره ها مانند سمبل ها و نمادها، راهی بسیار سریع برای بیان مقصود گوینده هستند. انسان همواره برای توصیف احساسات خود از استعاره ها استفاده می کنند. از قبیل (( زندگی مبارزه یی بی امان است))، (( زندگی رویایی بسیار زیباست)). این جملات استعاره هایی هستند با دو جهان بینی کاملا متفاوت. اگر شما زندگی را به چشم نبرد و مبارزه نگاه کنید این دیدگاه شما چه پی آمدهایی را موجب خواهد شد؟ شما با بکاربردن این استعاره، احساس می کنید انسان ها همواره در میدان مسابقه قصد دارند تا گوی سبقت را از دیگران بربایند. اما وقتی می گوید: زندگی رویایی بسیار دلنشین است، احتمالا بسیار آسان تر می توانید شادی را حس کنید و دیگر به انسان ها به چشم رقیب نگاه نمی کنید.
تمثیل های معجزه گر
در پس از هر استعاره ای، نظامی از باورها و اعتقادات نهفته هستند. هنگامی که برای توصیف زندگی یا شرایط خود، از تمثیل ها استفاده می کنید، برای پشتیبانی از این تمثیل ها جملاتی را انتخاب و استفاده می کنید که ریشه در باورهای شما دارند. از این رو، بابد توجه داشته باشید که برای خود و دیگران دنیا را چگونه توصیف می کنید.
مارتین شین و همسرش ژانت هر دو هنرپیشه هستند و در زندگی، از تمثیل های شایان تحسینی استفاده می کنند. به طور مثال، آن ها برای توصیف بشریت از چنین تمثیلی استفاده می کنند: (( همگی ما انسان ها، اعضای یک خانواده بزرگ هستیم)).
ماترین یک بار ماجرایی تکان دهنده را برای من بازگو کرد. او برای من تعریف کرد چه گونه حادثه یی که سال ها پیش در صحنه فیلم برداری برای فیلم (( اکنون رستاخیز)) برایش اتفاق افتاده بود، زندگی او را برای همیشه دگرگون ساخت. او تعریف کـرد که تا آن لحظه، او زندگی را خوف ناک و وحشت آور می دید. اما تلقی امروزه او زندگی را یک مبارزه طلبی جذاب و مسحور کننده می داند. چرا؟ چون تمثیلی که او برای توصیف زندگی به کار می برد این است: (( زندگی یک راز است.))      
تمثیل او چگونه تغییر کرد؟ پس از احساس یک درد به غایت وحشتناک. فیلم برداری در یکی از جنگل های بسیار بسیار قدیمی فیلیپین و تحت شرایطی انجام می گرفت که عوامل و دست اندرکاران تهیه فیلم، با کمبود وقت بسیار غیر عادی مواجه شده یودند. پس از سپری کردن یک شب ناآرام، صبح روز بعد مارتین دچار یک حمله قلبی بسیار شدید شد. با حضور به موقع و تلاش عوامل فیلم برداری و تعداد زیادی از پزشکان و حتی کمک های یک خلبان بدل کار، مارتین روانه بیمارستانی ویژه شد. زانت هم توانست خود را به بالین او برساند. مارتین، لحظه به لحظه ضعیف تر می شد. اما ژانت نمی خواست وخامت شرایط مارتین را قبول کند او می دانست مارتین برای آن که بتواند دوام بیاورد، احتیاج به نیرو دارد. بنابراین با خوشحالی لبخندی بر لب آورد و به مارتین گفت: عزیزم تو داری فیلم بازی می کنی! تمامی این ها فقط یک فیلم است!
مارتین به من گفت در آن لحظه احساس کردم که می توانم بر این شرایط دشوار خویش غلبه کنم. با این که نمی توانست بخندد، اما لبخندی بر لب نشاند و به تدریج حالش رو به بهبودی گذاشت.
اکنون می شنوم که می گویید: همه این حرف ها درست! اما من اکنون احساس می کنم حصارها مرا در قید خود گرفته اند. بسیار خوب! حالا به دنبال دروازه بگردید و آن را بگشایید! حال می گویید: اما من سنگینی بار غم همه عالم را بر دوش خود می کشم... در این صورت، به سادگی این بار را بر زمین بگذارید و سبک بال و آسوده خیال به راه خود ادامه دهید!
زندگی و دنیای خود را چگونه توصیف می کنید؟ آیا آن را یک امتحان می دانید؟ آیا عقیده دارید که آن یک نبرد دایمی است؟ چه گونه است که بجای این ها، آن را یک رقص شاد، یک بازی یا یک باغ پر از گل بدانید. اگر زندگی را شرکت در یک رقص شاد بدانید، چه احساسی از آن خواهید داشت؟ در این صورت یک شریک رقص خواهید داشت که هماهنگ با او می خرامید. اگر زندگی را یک بازی بدانید چه؟ در آن صورت همواره تفریح می کنید و سرخوش هستید.
بنابراین برای ساختن زندگی، آن چنان که رویای آن را در سر می پرورانید، باید چه کنیم؟

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا
آنتونی رابینز می گوید: 
چند سال پیش در جریان یک جلسه تجاری، چشم من به سمت حقیقتی گشوده شد که برایم بی سابقه بود و آن حقیقت چیزی نبود به جز قدرت انکار ناپذیز و در خور احترام واژگان. من با دو مردی که آن ها را از سال ها قبل می شناختم قرار داشتم. ما دریافته بودیم که یکی از شرکای تجاری ما قصد کلاه برداری دارد. این امر موجب شده بود که شخص من به شدت عصبانی یا بهتر بگویم بی اندازه خشمگین باشم. یکی از شرکا من به قدری خشمکین بود که صورتش از شدت غضب برافروخته شده بود. او فریاد می کشید: من عصبانی هستم. از او علت عصبانیتش را جویا شدم. پاسخ داد به دلیل آن که وقتی به معنای واقعی احساس خشم می کنی، این احساس به تو نیرویی می دهد که بتوانی به کمک آن به کسی که از او عصبانی هستی، یک درس درست و حسابی بدهی. شریک دیگر من اما، به آرامی در گوشه یی نشسته بود. او در بیان احساسش، تنها می گفت دلش می خواهد یک کمی غرغر کند. در حقیفیت او عقیده داشت در این شرایط یک کمی غرغرو شده است. 
از او پرسیدم دلیل آن که در این شرایط به جای آن که حسابی عصبانی باشی، تنها احساس می کنی که یک کمی غرغرو شده یی چیست؟ در پاسخ گفت: خوب، در شرایطی که خشم بر تو غلبه کرده است، دیگر نمی توانی بر پیرامون خود، آن گونه که باید احاطه داشته باشی و به جوانب امر دقت کنی. وقتی شرایط این گونه شد، حریف تو برنده می شود. پاسخ این است که او با به کار بردن این واژه، زیاد هم حالتی جدی به خود نمی گرفت. چنین به نظر می رسید که او قصد دارد با این کار، اسباب شادی و رضایت خود را فراهم کند تا بتواند کاملا آزادانه بدون رعایت قیود و شروط دست و پاگیر و مزاحم، درباره چیزهایی صحبت کند که به نظر احمقانه می رسد. کلام او تاثیر رها کننده کاملا آشکار و حیرت انگیز بر خود او و بر من داشت. در هر صورت هنگامی که من واژه غرغرو را به زبان آوردم، بلافاصله خشم من به طرز چشم گیری تعدیل یافت.
این محرک تنها یک واژه بود. شیوه صحبت ما و واژگانی که دایما انتخاب می کنیم، تعیین می کنند که ما چه احساسی نسبت به خود داشته باشیم و با خود چگونه رفتار کنیم. وقتی شما می گویید من عصبانی هستم، من بی اندازه خشمگینم، به کلی احساس درماندگی می کنم و حال خوشی ندارم، پس از گفتن این جملات، چه گونه می توانید احساس خوبی داشته باشید؟ شما در آن لحظه چه پرسش هایی با خود مطرح می کنید؟ بر چه چیزی تمرکز می کنید؟ اما در نظر بگیرید به جای عصبانی، غرغرو باشید. به جای کاملا تحت فشار عصبی قرار داشتن، بی حوصله باشید. به جای آنکه بی نهایت خشمگین باشید، اندکی اوقاتتان تلخ باشد. شاید استفاده از این روش برای شما بسیار سهل و آسان باشد. آیا می توانیم احساساتمان را خیلی ساده با استفاده از کلمات دیگر تغییر بدهیم؟ حقیقت این است که کلمات، به واقع از چنین قدرتی برخوردار هستند. مثلا سخنان کندی که می گفت: نگویید که کشورتان چه کارهایی می تواند برای شما انجام دهد، بلکه این سوال را مطرح کنید که شما چه کارهایی می توانید برای کشورتان انجام دهید. واقعیت این است که الفاظ و کلمات، احساسات ما را تحت تاثیر خود قرار می دهند، این در حالی است که بسیاری از ما ابدا این نکته را درنظر نمی گیریم که روزانه در گفت و گوی با دیگران، از چه واژگان و الفاظی استفاده می کنیم و نکته مهم این که غالبا کم تر به این نکته توجه می کنیم که احساسات و افکار ما تحت تاثیر همین الفاظی هستند که ما روزانه از آن ها استفاده می کنیم. 
وقتی برای مثال، فردی به شما می گوید: عقیده من با عقیده شما متفاوت است، احتمالا شما در برابر این گفته واکنش کمتری نشان می دهید. وقتی به شما گفته می شود که شما در اشتباه هستید، این واکنش احساسی قوی تری را در شما موجب می شود. و اگر فردی ادعا می کند که شما غلط فکر می کنید، تفکر و احساس شما در آن لحظه بسیار بسیار بیش تر و قوی تر، تحت تاثیر این گفته قرار خواهد گرفت. این در حالی است که هر سه گفته، به یک موضوع واحد اشاره و مفهوم واحدی دارند.
با به کار بردن الفاظ نیروزا و شادی بخش، احساسات مطبوع تان را قوی تر کنید.
این اصل در همه جا کارآمد و نتیجه بخش است. شما قادر هستید احساسات دل انگیز و مطبوع تان را قوی تر کنید و برای این کار تنها لازم است این احساسات را به گونه یی دیگر توصیف کنید. مثلا به جای ان که احساس کنید حال تان خوب است، احساس سرمستی کنید یا آن که احساس کنید حال تان عالی و فوق العاده خوب است، به جای آنکه تنها علاقمند به چیزی باشید احساس کنید که مفتون و مجذوب آن شده اید. نگویید من مصمم هستم، بگویید هیچ چیز نمی تواند مانع من شود و مرا متوقف کند. و این گونه خود را آماده کنید تا کاربرد واژگان را به نوعی دیگر بیازماید. برای شروع، ابتدا چند واژه را که به کمک آن ها می توانید زندگی خود را توصیف کنید بر روی کاغذ یادداشت کنید. با به کار بردن این واژگان باید احساس کنید زندگی شما نکبت بار است و شما انسانی بی چاره و درمانده هستید. آن گاه به واژگانی بیندیشید که به جای آن ها می توانید به کار ببرید تا تاثیر منفی آن کلمات را کم تر کنند. با انجام این تمرین می توانید به تعدادی از واژگان مناسب و عالی 
برسید.

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا
اغلب به این نکته واقف هستیم که سلامت روح، بر سلامت جسم تاثیر می گذارد، اما تنها عده کمی از ما به این شناخت رسیده ایم که عدم سلامتی جسم نیز بر شرایط روحی ما تاثیرگذار است. هنگامی که جسم خود را به جنبش و فعالیت وا می داریم، احساسات ما نیز به تبع آن، به حرکت واداشته می شوند، به گونه یی که این دو را نمی توان از هم متمایز و تفکیک نمود. باید این نکته را مدنظر داشته باشیم که تحرک و فعالیت، برانگیخته شدن احساسات را در پی خواهند داشت. هر حرکتی که انجام می دهیم، از دویدن، دست افشانی کردن، پریدن، تا جزئی ترین و کوچک ترین واکنش های احساسی چون عضلات صورت، بر ترکیبات بیوشیمیایی بدن تاثیر گذاشته و بر حسب نوع و نحوه فعالیت، افکار، احساسات و رفتارهای ما را تحت تاثیر قرار می دهند.
آیا نه این است که اگر وضعیت جسمانی و حالت بدنی خود را به گونه درهم شکسته یی قرار دهید، به تبع آن دچار افسردگی خواهید شد؟ دانشمندان مدت هاست به مطالعه و جمع آوری اطلاعات درباره تاثیر احساسات بر بدن انسان مشغولند، اما اخیرا به بررسی و مطالعه چه گونگی تاثیر بدن بر احساسات نیز علاقمند شده اند. نتیجه یکی از این مطالعات انجام شده نشانگر آن است که تبسم و خندیدن موجب ایجاد نوعی جریانات بیولوژی و آزاد شدن هورمون هایی در بدن می شود که در پی آن احساس خوبی از خود و شرایط خود خواهیم داشت. بدین صورت خون رسانی به مغز بیش تر می شود، اکسیژن بیش تری به مغز می رسد و به تبع آن هورمون های پیام رسان، گیرنده های عصبی و اعصاب انتقال دهنده پیام عصبی نیز تحریک می شوند. مشابه همین مکانیسم در سایر حالت هایی که انسان به خود می گیرد نیز روی می دهد. وقتی چهره وحشت زده، خشمگین یا شگفت زده به خود می گیرد، همان حالت های احساسی نیز در شما به وجود می آید.
آنتونی رابینز می گوید هنگامی که در طول سال ها خواستم در زندگی ام تغییری ایجاد کنم، پیش از همه کوشیدم آگاهانه، شیوه راه رفتن و سخن گفتن خود را عوض کنم و از حرکات، برای بیان غیر مستقیم مقصود خود استفاده کنم. ابتدا این کار به نظرم کمی احمقانه و تصنعی آمد. اما دیری نگذشت که دریافتم، هنگامی که می کوشم از فیزیک بدنم به شیوه نو و به گونه یی دیگر استفاده کنم، نظام عصبی مغزم پیام هایی را دریافت می کند مبنی بر آن که من در آینده چه انتظاراتی از خود دارم. بدین ترتیب انتظارات و باورهای درونی ام عوض شدند. تفکرم پویا تر شد و رفتار و حرکاتم، موثر تر نتیجه بخش تر، مثبت تر و گیراتر شد. اما راز موفقیت من در این بود که از همان ابتدا، به شیوه یی کاملا عامدانه و آگاهانه تمرین می کردم تا پس از مدتی، به انجام این حرکات عادت کنم و آن گاه این رفتارها برایم آشنا و ملموس شدند، به گونه یی که در آینده به طور ناخودآگاه از آن ها استفاده کنم و این حرکات با گوشت و خون من درآمیختند. سرانجام پس از مدتی دیگر به هیچ عنوان نیاز نداشتم درباره حرکتی که باید انجام دهم، فکر کنم. این کار من، بازیگری نبود، بلکه تنها روح و سیستم عصبی بدنم را آماده پذیرش عادات جدید، نیروزا و مثبت، کرده بودم. 
بعدها فقط شیوه رفتاری انسان هایی را که به من اعتماد به نفس بیشتری می دادند، تقلید می کردم، بدین صورت که رفتار و حرکات آنان را عینا با همان شدت، الگوبرداری می کردم. بدین ترتیب به دیدگاه های کاملا جدیدی درباره زندگی دست پیدا کرده ام که دیگران را مقاعد کنم. ممکن است این دستورالعمل که حرکات و رفتارهای خود را عوض کن تا زندگی ات را عوض کنی به نظر شما بسیار آسان بیاید.
باید بگویم دقیقا همین طور است. هر اندازه شما قوی تر و بیش تر تلاش کنید حرکات و سکنات خود را عوض کنید، به همان میزان نیز این رفتارها سریع تر تغییر می کنند. یک پیشنهاد جالب برایتان دارم: اگر زمانی احساس یاس و نومیدی کردید، به مدت کوتاهی بالا و پایین بپرید. بدنتان را شل کنید و بی دلیل بخندید. از خود پرسید این مشکلی که هم اکنون با آن روبرو هستم، چه ابعاد مثبتی دارد؟ کجای این مشکل، کاملا گیج کننده به نظر می آید؟ چه چیزی در این مشکل به نظر عجیب می آید؟ هنگامی که فیزیولوژی و زاویه دید خود را عوض می کنید، بلافاصله کدورت و تیرگی را از روح خود می زدایید و متعاقب این امر، قادر خواهید شد به شیوه یی بسیار موثرتر و بهتر با مشکلی که بر شما مسلط شده بود و قصد دارد شما را از پای درآورد، مبارزه کنید. آیا کسی در اطرافتان هست خود و یا نحوه حرکاتش مورد پسند شماست و شما دوست دارید مانند او باشید یا مانند او رفتار کنید؟ به طور مثال فرض کنید شما فوتبالیست هستید و یکی از بازیکنان بوندس لیگا به شمار می آیید. حالا فرض کنید توانسته اید به تازگی گلی را روانه دروازه تیم حریف کنید و با این کار به تیم خود برای راه یابی به مسابقات قهرمانی آلمان کمک کرده اید.
در این صورت شما چه گونه راه می روید؟ آیا سرتان پایین و شانه هایتان آویزان است؟ یا به عکس ذره ذره بدنتان فریاد می زند: می یک قهرمان هستم! آیا در این صورت احساسات و رفتارتان تغییر نمی کند؟ بی شک همین طور است! بدین ترتیب شما در می یابید وقتی مانند شخصی دیگر رفتار می کنید و از حرکات او الگوبرداری می کنید، همان احساسی را خواهید داشت که آن شخص دارد. حالا تلاش کنید مثال بعدی را انجام دهید: بایستید و به همراه خواندن و دنبال کردن سطور بعدی، به یک هدف یا یک آرزو فکر کنید. چیزی که شما به واقع می خواهید تا در زندگی شما به وقوع بپیوندد. حال بکوشید در مدتی که به آن فکر می کنید، امید را در خود احساس کنید. بدن خود را در وضعیتی قرار دهید که یک انسان امیدوار، هر چند که چندان از روند انجام کار مطمئن نیست و با این حال، امید دارد، خود را در آن وضعیت قرار می دهد. حال در وضعیتی قرار بگیرید که امیدوارید روند انجام کار به خوبی طی می شود. امید دارید آن کار با موفقیت انجام شده و به نتیجه مطلوب برسد. هنگامی که شما درباره انجام کار مطمئن نیستید و تنها امید دارید آن کار با موفقیت روبرو شود، چه گونه تنفس می کنید؟ شانه هایتان در چه وضعیتی قرار دارد؟ مرکز ثقل بدن تان را در کدام قسمت احساس می کنید؟ وقتی امید دارید می توانید به هدفتان برسید، چه گونه فکر می کنید؟ موارد بالا را در هر دو حالت به انجام رسیدن کار یا شکست خوردن آن تصور کنید. حال تصور کنید شما دلواپس و نگران هستید و دل شوره دارید که آیا به هدف تان می رسید یا نه. به شیوه یی کاملا آگاهانه این حالت دلشوره را در خود به وجود آورید تا با این کار ببینید وقتی دچار چنین حالتی می شوید، با بدنتان چه می کنید. هنگامی که می خواهید دل واپس باشید، با دستان خود چه می کنید؟ شانه هایتان را در چه وضعیتی قرار می گیرند؟ آیا تب و تاب، ناآرامی و هیجان را در بدن خود احساس می کنید؟ تنفس ما کندتر می شود یا این که نفس را در سینه حبس می کنید. عضلات شما در چه وضعیتی قرار دارد؟ وقتی دلهره دارید و دل واپسید، صدایتان چه حالتی دارد؟ چه تصوراتی دارید؟ آیا تنها به شکست فکر می کنید؟ چه گونه می توانید این توانایی را در خود به وجود آورید که هر روز خود را این چنین خوب احساس کنید. راهی آسان در پیش روی شماست! از انسان های موفق الگوبرداری کنید از فیزیک بدنی مطمئن و سرشار از اعتماد به نفس آن ها تقلید کنید: مثلا از حرکات دست های آن ها به هنگام صحبت کردن، نحوه تنفس و شیوه راه رفتن آن ها تقلید کنید. بهتر از همه آن است که حرکات بدنی خود در هنگام رویارویی با فشارهای روحی و احساسی، بر اساس حرکات آن ها شکل بدهید. دیری نمی پاید که در می یابید این کار نه یک بازی ساده بلکه راهی برای بهره گیری از ذکاوت شگفت انگیز نهفته در درون تک تک سلول های مغز و بدن شماست. با به کارگیری این حرکات بذر موفقیت و کامیابی را کاشته و محصولی مطابق با آن، برداشت خواهید نمود. و آن گاه هنگامی که بعدها با انسان هایی روبرو می شوید که اعتماد به نفس، موفقیت و شادی آن ها شما را وادار به الگوبرداری می کند، دیگر توجه تان تنها به حرکات آن ها معطوف نمی شود، بلکه علاوه بر آن، نحوه سخن گفتن آن ها را نیز مورد توجه قرار خواهید داد. 

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

می‌گویند در روزگار قدیم در روستایی دوردست، آب سرچشمه به دلیلی نامشخص گل‌آلود و بدطعم شده بود. اهالی روستا هر چه گشتند علت آن را نفهمیدند. مردم مریض شدند و بی‌آبی به مشکلی بزرگ تبدیل شد. به ناچار اهالی پولی جمع کردند و به شهر رفتند و یک متخصص آب‌شناس را با هزار زحمت و هزینه به روستا آوردند. آب‌شناس بزرگ بعد از اینکه کلی استراحت کرد و از اهالی باج گرفت، سرانجام لطف کردند و سروقت سرچشمه رفتند. می‌گویند آن آب‌شناس بلند‌مرتبه، نگاهی ظاهری به چشمه کرد و جرعه‌ای از آب نوشید و گفت: «چقدر این آب کثیف و بدمزه است!؟» بعد گشتی اطراف چشمه زد و با بی‌اعتنایی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «من که چیزی نمی‌بینم! و اصلا نمی‌فهمم برای زلالی آب و خوش‌طعمی آن باید چه کنم!؟»

در بین اهالی کودکی بود که مثل بقیه نتوانست ساکت بماند و بلافاصله گفت: «‌اگر دلیلش دیدنی بود که خودمان می‌دیدیم و دیگر نیازی به تو نداشتیم! منت تو را کشیدیم و اینجا آوردیم تا بگردی و آن نادیدنی را برای ما دیدنی کنی! وگرنه اگر قرار بود تو هم آخرش به همان جواب اول ما برسی که  دانش آب‌شناسی تو دیگر به چه دردی می‌خورد؟»

باقی این قصه را کسی تعریف نکرده و معلوم نشده چه بلایی بر سر مردم آن روستا آمده است. به احتمال زیاد چون اهالی روستا آدم‌هایی صاف و پاکدل بوده‌اند، پس بدون تردید آن کودک را به‌خاطر بدزبانی‌اش ادب کرده‌اند و آن آب‌شناس کارشناس را با عزت و احترام به شهر بازگرداندند و خودشان چاره‌ای برای آب تلخ و تیره روستایشان اندیشیدند. اما نکته مهم داستان برای ما این است که: «راه حل مشکلات زندگی همیشه کاملا روشن و آشکار نیست که بدون هیچ تلاش و زحمتی، هر وقت دلمان خواست بتوان سراغش رفت و آن را به‌کار بست. راه‌حل‌ها و جواب‌های مشکلات در پوششی رمزبندی شده قرار دارند که با هشیاری و تامل و تفکر و دقت و تلاش ما این رمزها باید یکی‌یکی گشوده شوند تا سرانجام پاسخ و جواب نهایی خودش را نشان دهد.»

وقتی مدیر یک شرکت برای حل مشکلات جاری در زمانی مشخص جلسه می‌گذارد و پیشاپیش در صورت‌جلسه موضوعات قابل بحث را مشخص می‌کند، تک‌تک حاضرین باید قبل از حضور‌، روی موضوع جلسه فکر کنند و بر حسب تجربه و دانش و منابعی که در اختیار دارند با دست پر در جلسه حاضر شوند و حرفی برای گفتن داشته باشند. اگر غیر از این باشد اوضاع شرکت قبل و بعد از برگزاری جلسه هیچ تفاوتی نخواهد کرد. نباید هم تفاوت کند. اگر چاره مشکلات دیدنی بودند که دیگر نیازی به جمع شدن این همه آدم نبود!؟ خود مدیر شرکت آن راه حل‌های آشکار را می‌دید و به‌کار می‌بست.

عین همین داستان در مورد کسانی که دنبال کار و شغل پردرآمدی می‌گردند هم صادق است. خیلی‌ها می‌گویند: «راه مستقیم و سرراست پول زیاد درآوردن را نشانمان دهید تا بدون هیچ زحمت و تلاشی سراغ آن برویم و تا آخر عمر توانگر و ثروتمند باقی بمانیم!» هیچ‌یک از این افراد برای چند دقیقه فکر نمی‌کنند که اگر راه توانگر شدن این‌قدر آشکار و بدیهی و مشخص بود که همه آن را می‌دیدند و این همه فقیر در جهان وجود نداشت و فقط دو درصد مردم دنیا توانگر نبودند!

خداوند روزی هیچ پرنده‌ای را همیشه در لانه او قرار نمی‌دهد! بسیاری اوقات لازم است پرنده از آشیانه بیرون بیاید، جست‌و‌جویی کند، بالی بزند و پری بریزد تا بتواند شکار و روزی و در‌واقع سهم غذای روزانه خود از کائنات را به‌دست آورد، این در حالی است که پرنده به اندازه ما آدم‌ها از قوه فکر و اندیشه برخوردار نبوده و مثل ما به ابزارهای مدرن اطلاع‌رسانی مجهز نیست. بدیهی است اوضاع برای ما انسان‌ها متفاوت است و باید هر انسانی به فراخور توانایی‌ها و قابلیت‌ها و از همه مهم‌تر تجربیاتی که داشته‌، هنگام برخورد با یک مشکل روی جوانب مختلف آن فکر و تامل کند و راه حل‌های منطقی و موثر را برای رسیدن به جواب از منابع اطلاعاتی مختلف نتیجه‌گیری کند.

معلم و مدرسی که بدون مطالعه اولیه و تحقیق و پژوهش سر کلاس درس می‌رود، بدیهی است غیر از کلی‌گویی و قصه‌گویی در مورد داستان‌های زندگی شخصی‌اش چیزی نمی‌تواند بگوید. فردی که بدون حضور ذهن و آمادگی قبلی در یک جلسه مشاوره جدی حضور می‌یابد، مشخص است به‌خاطر کم‌دانشی مجبور است داد و هوار راه بیندازد و موضوعات فرعی و حاشیه‌ای را در جلسه مطرح کند تا کل نشست بی‌نتیجه شود. این افراد تقصیری ندارند. آنها گمان می‌کنند راه حل‌ها از قبل مشخص و روی میز است و وقتی در عمل می‌بینند چیزی دیده نمی‌شود و راه حلی که در جست‌و‌جویش هستند بیرون آشیانه استراحت آنها بوده و نیاز به بال و پر ریختن داشته، طبیعی است شروع به هذیان‌گویی و رفتارهای غیر‌متعارف می‌کنند.

باید پذیرفت راه حل‌های مشکلات ما در لفافه‌ای از پیچیدگی، رمز‌بندی شده است و یافتن این جواب‌ها نیاز به راه‌اندازی فکر و به‌کار‌اندازی بدن و تلاش و زحمت دارد. تنها در این صورت است که معماهای سخت زندگی آسان شده و سختی‌ها پشت‌سر گذاشته می‌شوند. خوب به اطراف خود نگاه کنید. موفق‌ها در زندگی خود این نکته را به‌خوبی آموخته‌اند و به‌صورت جدی و حساب‌شده به سمت آینده گام برمی‌دارند. آنها استادان غیر‌قابل‌ انکار رمزگشایی‌اند. شما هم اگر می‌خواهید موفق شوید باید چنین باشید.

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

شیوانا با کاروانی در راهی طولانی همراه بود. هر روز غروب کاروان به منزلی می‌رسید و مسافرین به استراحت می‌پرداختند و هرروز پس از صرف شام، مسافرین برای ساعتی گرد هم جمع می‌شدند و از خاطرات خود و دانسته‌ها و تجربیاتشان چیزی نقل می‌کردند و بقیه را سرگرم می‌ساختند. در بین مسافرین مرد موسفید قد‌بلندی بود که هر وقت نوبت او می‌شد در مورد بد‌پوشش بودن زنان کاروان‌هایی که با آنها هم‌سفر بوده و فساد مردمان شهرهای سرراه صحبت می‌کرد و عده زیادی را نیز مجذوب کلام خویش می‌ساخت.

ده روزی که از سفر گذشت، یکی از مردان عیال‌وار کاروان نزد شیوانا و کاروان‌سالار آمد و گفت: «شب گذشته با زن و بچه در چادر متعلق به خودمان خواب بودیم که ناگهان دختر کوچکم با ترس مرا بیدار کرد و گفت فردی از لابه‌لای چادر دارد درون آن را نگاه می‌کند. به سمتی که دخترم اشاره کرد خیره شدم و دیدم درست می‌گوید و مردی که فقط چشمانش معلوم بود، داشت درون چادر ما را وارسی می‌کرد. تا من و پسرانم خودمان را جمع‌و‌جور کردیم او فرار کرد. می‌ترسم نکند راهزنان دارند ما را تعقیب می‌کنند تا در فرصتی مناسب ما را غارت کنند.

شیوانا با تعجب گفت: «آنها می‌توانستند از غفلت ما استفاده کنند و همان شبانه به ما حمله کنند، چرا باید این‌قدر ناشیانه ما را متوجه حضور خود کنند؟»

دوباره شب شد و کاروان به استراحت پرداخت. همگی دور آتش جمع شدند و موضوع شب قبل را برای هم تعریف کردند. مرد موسفید قدبلند هم با هیجان گفت: «شنیده‌ام که در این منطقه راهزنانی هستند که در کمین زنان و دختران بدلباس و سبک‌سر می‌گردند. آنها آدم‌هایی تیز و هشیارند و خوب بلدند شکار خود را انتخاب کنند!»

شیوانا که این را شنید، کاروان‌سالار را به گوشه‌ای کشید و آرام به او گفت: «مواظب این همسفر قدبلند ما باشید. به نظر می‌رسد کسی که دنبالش هستیم همین فرد باشد.»

چند شب بعد نگهبانان در تاریکی مرد قدبلند را که صورت خود را پوشانده بود در حال دیدزنی خیمه‌های مردم دستگیر کردند. او را نزد شیوانا آوردند. مرد قد‌بلند با تعجب از شیوانا پرسید: «شما از کجا فهمیدید که راهزن ناموس مردم من هستم؟»

شیوانا با تبسم گفت: «خودت در داستان‌هایی که تعریف می‌کردی، این موضوع را برملا ساختی. تو دائم دنبال موضوعات فساد بودی و رد رفتارهای ناشایست در تمام قصه‌های تو به‌روشنی دیده می‌شد. تو آن‌قدر در یافتن و پرداختن حکایات خیانت و روابط نادرست با شوق و هیجان غرق شده بودی که فراموش کردی خودت هم در طول این جست‌وجوهای پر هیجان به یکی از آنها تبدیل شده‌ای. هر کسی در دراز‌مدت به همان چیزی تبدیل می‌شود که جست‌وجو می‌کند. تو جوینده باطن خودت در دنیای بیرون شدی. با همه دانش و قصه‌هایی که بلدی، دیگر به درد این جمع سالم نمی‌خوری. به اولین آبادی که رسیدیم تو را از کاروان جدا می‌کنیم و دیگر اجازه نداری همراه ما بیایی. نگران قصه‌های شبانه ما هم نباش. تو که نباشی قصه‌گوهای سالم‌تر خودشان را نشان می‌دهند.»

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: «پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر.»

چند روز بعد، پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.»

4 صبح فردای آن روز، 12 نفر از مأموران اف بی آی و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار. این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.»


  • گروه مهندسی مدیریت ناب