Lean Management

مدیریت ناب

Lean Management

مدیریت ناب

مدیریت ناب یک وبلاگ آموزشی و تحلیلی درباره ارزش آفرینی در سازمان و مدیریت و راه هــــــای شناخت و دستیابی به موفقیت در زندگی کاری و فردی است. گروه مهندسی مدیریت ناب متعــهد است هر آنچه که آموخته با شما به اشـــــتراک بگذارد و در ترویج "ما می توانیم" نهایت سعی و تلاش خود را بکار گیرد.

۲۲ مطلب با موضوع «مدیریت و ایجاد ارزش آفرینی :: موفقیت در کار» ثبت شده است

بنام خدا

می‌گویند در روزگار قدیم در روستایی دوردست، آب سرچشمه به دلیلی نامشخص گل‌آلود و بدطعم شده بود. اهالی روستا هر چه گشتند علت آن را نفهمیدند. مردم مریض شدند و بی‌آبی به مشکلی بزرگ تبدیل شد. به ناچار اهالی پولی جمع کردند و به شهر رفتند و یک متخصص آب‌شناس را با هزار زحمت و هزینه به روستا آوردند. آب‌شناس بزرگ بعد از اینکه کلی استراحت کرد و از اهالی باج گرفت، سرانجام لطف کردند و سروقت سرچشمه رفتند. می‌گویند آن آب‌شناس بلند‌مرتبه، نگاهی ظاهری به چشمه کرد و جرعه‌ای از آب نوشید و گفت: «چقدر این آب کثیف و بدمزه است!؟» بعد گشتی اطراف چشمه زد و با بی‌اعتنایی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «من که چیزی نمی‌بینم! و اصلا نمی‌فهمم برای زلالی آب و خوش‌طعمی آن باید چه کنم!؟»

در بین اهالی کودکی بود که مثل بقیه نتوانست ساکت بماند و بلافاصله گفت: «‌اگر دلیلش دیدنی بود که خودمان می‌دیدیم و دیگر نیازی به تو نداشتیم! منت تو را کشیدیم و اینجا آوردیم تا بگردی و آن نادیدنی را برای ما دیدنی کنی! وگرنه اگر قرار بود تو هم آخرش به همان جواب اول ما برسی که  دانش آب‌شناسی تو دیگر به چه دردی می‌خورد؟»

باقی این قصه را کسی تعریف نکرده و معلوم نشده چه بلایی بر سر مردم آن روستا آمده است. به احتمال زیاد چون اهالی روستا آدم‌هایی صاف و پاکدل بوده‌اند، پس بدون تردید آن کودک را به‌خاطر بدزبانی‌اش ادب کرده‌اند و آن آب‌شناس کارشناس را با عزت و احترام به شهر بازگرداندند و خودشان چاره‌ای برای آب تلخ و تیره روستایشان اندیشیدند. اما نکته مهم داستان برای ما این است که: «راه حل مشکلات زندگی همیشه کاملا روشن و آشکار نیست که بدون هیچ تلاش و زحمتی، هر وقت دلمان خواست بتوان سراغش رفت و آن را به‌کار بست. راه‌حل‌ها و جواب‌های مشکلات در پوششی رمزبندی شده قرار دارند که با هشیاری و تامل و تفکر و دقت و تلاش ما این رمزها باید یکی‌یکی گشوده شوند تا سرانجام پاسخ و جواب نهایی خودش را نشان دهد.»

وقتی مدیر یک شرکت برای حل مشکلات جاری در زمانی مشخص جلسه می‌گذارد و پیشاپیش در صورت‌جلسه موضوعات قابل بحث را مشخص می‌کند، تک‌تک حاضرین باید قبل از حضور‌، روی موضوع جلسه فکر کنند و بر حسب تجربه و دانش و منابعی که در اختیار دارند با دست پر در جلسه حاضر شوند و حرفی برای گفتن داشته باشند. اگر غیر از این باشد اوضاع شرکت قبل و بعد از برگزاری جلسه هیچ تفاوتی نخواهد کرد. نباید هم تفاوت کند. اگر چاره مشکلات دیدنی بودند که دیگر نیازی به جمع شدن این همه آدم نبود!؟ خود مدیر شرکت آن راه حل‌های آشکار را می‌دید و به‌کار می‌بست.

عین همین داستان در مورد کسانی که دنبال کار و شغل پردرآمدی می‌گردند هم صادق است. خیلی‌ها می‌گویند: «راه مستقیم و سرراست پول زیاد درآوردن را نشانمان دهید تا بدون هیچ زحمت و تلاشی سراغ آن برویم و تا آخر عمر توانگر و ثروتمند باقی بمانیم!» هیچ‌یک از این افراد برای چند دقیقه فکر نمی‌کنند که اگر راه توانگر شدن این‌قدر آشکار و بدیهی و مشخص بود که همه آن را می‌دیدند و این همه فقیر در جهان وجود نداشت و فقط دو درصد مردم دنیا توانگر نبودند!

خداوند روزی هیچ پرنده‌ای را همیشه در لانه او قرار نمی‌دهد! بسیاری اوقات لازم است پرنده از آشیانه بیرون بیاید، جست‌و‌جویی کند، بالی بزند و پری بریزد تا بتواند شکار و روزی و در‌واقع سهم غذای روزانه خود از کائنات را به‌دست آورد، این در حالی است که پرنده به اندازه ما آدم‌ها از قوه فکر و اندیشه برخوردار نبوده و مثل ما به ابزارهای مدرن اطلاع‌رسانی مجهز نیست. بدیهی است اوضاع برای ما انسان‌ها متفاوت است و باید هر انسانی به فراخور توانایی‌ها و قابلیت‌ها و از همه مهم‌تر تجربیاتی که داشته‌، هنگام برخورد با یک مشکل روی جوانب مختلف آن فکر و تامل کند و راه حل‌های منطقی و موثر را برای رسیدن به جواب از منابع اطلاعاتی مختلف نتیجه‌گیری کند.

معلم و مدرسی که بدون مطالعه اولیه و تحقیق و پژوهش سر کلاس درس می‌رود، بدیهی است غیر از کلی‌گویی و قصه‌گویی در مورد داستان‌های زندگی شخصی‌اش چیزی نمی‌تواند بگوید. فردی که بدون حضور ذهن و آمادگی قبلی در یک جلسه مشاوره جدی حضور می‌یابد، مشخص است به‌خاطر کم‌دانشی مجبور است داد و هوار راه بیندازد و موضوعات فرعی و حاشیه‌ای را در جلسه مطرح کند تا کل نشست بی‌نتیجه شود. این افراد تقصیری ندارند. آنها گمان می‌کنند راه حل‌ها از قبل مشخص و روی میز است و وقتی در عمل می‌بینند چیزی دیده نمی‌شود و راه حلی که در جست‌و‌جویش هستند بیرون آشیانه استراحت آنها بوده و نیاز به بال و پر ریختن داشته، طبیعی است شروع به هذیان‌گویی و رفتارهای غیر‌متعارف می‌کنند.

باید پذیرفت راه حل‌های مشکلات ما در لفافه‌ای از پیچیدگی، رمز‌بندی شده است و یافتن این جواب‌ها نیاز به راه‌اندازی فکر و به‌کار‌اندازی بدن و تلاش و زحمت دارد. تنها در این صورت است که معماهای سخت زندگی آسان شده و سختی‌ها پشت‌سر گذاشته می‌شوند. خوب به اطراف خود نگاه کنید. موفق‌ها در زندگی خود این نکته را به‌خوبی آموخته‌اند و به‌صورت جدی و حساب‌شده به سمت آینده گام برمی‌دارند. آنها استادان غیر‌قابل‌ انکار رمزگشایی‌اند. شما هم اگر می‌خواهید موفق شوید باید چنین باشید.

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: «پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر.»

چند روز بعد، پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.»

4 صبح فردای آن روز، 12 نفر از مأموران اف بی آی و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار. این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.»


  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

در کشور چین، دو مرد روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند.

فردی که می خواست به شانگهای برود با خود فکر کرد: «پکن جای بهتری است، کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم.»

فردی که می خواست به پکن برود پنداشت که شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم. هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض کردند. فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد.

نفر اول وارد پکن شد. متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است. ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد. همچنین گرسنه نبود. در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد.

فردی که به شانگهای رفته بود، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است. فهمید که اگر فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. او سپس به کار گل و خاک روی آورد.

پس از مدتی آشنایی با این کار، 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده و آن را «خاک گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند فروخت.

در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.

او سپس کشف جدیدی کرد؛ تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود. متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند. از این فرصت استفاده کرد. نردبان، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد.

شرکت او اکنون 150 کارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است.

او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی را دید که از او بطری خالی می خواست. هنگام دادن بطری، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود به یاد آورد.

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

«امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟»

مرد با تعجب گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!»

امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه می خواهیم برگزینیم.

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند.

این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد.

بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند

همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.

 گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم.

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

میگویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.

پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: «فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!»

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: «چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.»

در حالی که کارگران با چوب به مناره فشار می آوردند، معمار مدام از پیرزن می پرسید: «مادر، درست شد؟!»

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: «بله! درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.»

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن به مناره ای که اصلاً کج نبود را پرسیدند. معمار گفت: «اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!» 

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

او سوئیچی رو هوندا پایه گذار شرکت موتور هوندا و تولید کننده سرشناس خودروها و موتور سیکلت های هوندا بود. او حتی بزرگترین موانع را هم به چشم موانع ورزشی می دید که در راه رسیدن به هدف باید از روی آن ها بپرد. در سال 1938 آقای هوندا دانشجویی بی بضاعت بود که رویای برنامه ریزی و طراحی نوعی رینگ پیستون موتور را برای فروش به شرکت تویوتا موتور در سر می پرورانید. او پول کمی را که در بساط داشت صرف پروژه اش کرد و هنگامی که تمام پول خرج شد، پروژه همچنان به مرحله اکمال نرسیده بود، ناگزیر برای ادامه کار جواهرات همسرش را نیز فروخت. هوندا پس از سال ها تلاش و زحمت سرانجام رینگ پیستونی را که یقین داشت شرکت تویوتا آن را از او خریداری خواهد کرد طراحی کرد. اما طرح او مورد پذیرش واقع نگردید و به دانشگاه بازپس فرستاده شد. اکنون او مجبور بود با وجود ورشکستگی و بی پولی، کنایه های استاد و دوستانش را نیز تحمل کند که ایده او را برای فروش چنین طرحی، خنده دار و احمقانه می دانستند. آیا با این همه فکر می کنید مایوس شد؟ هرگز. آیا تن به شکست داد؟ تحت هیچ شرایطی.

در عوض تمامی دو سال بعد را روس طرحش کار کرد تا آن را اصلاح کرده و تواقص احتمالی را بر طرف کرد. هوندا، کلید طلایی موفقیت را در دست داشت و از فرمول واقعی موفقیت بهره می گرفت:

1.        او برای دستیابی به یک هدف مشخص و معین، می کوشید

2.      در راه رسیدن به هدفش تلاش می کرد

3.      او استراتژی های مختلف را برای رسیدن به هدف، یک به یک، می آزمود تا بداند کدام یک با موفقیت همراه و کدام یک با شکست روبرو می شود و هنگامی که تلاش هایش نتیجه دل خواه و مورد انتظار را در پی نداشتند

4.       استراتژی خود را تغییر می داد، بی آن که هدف را لحظه یی از پیش چشم دور دارد، و برای این کار از انعطاف پذیری لازم برخوردار بود

سرانجام پس از گذشت دو سال دیگر، تویوتا حقیقتا طرح اصلاح شده او را خریداری کرد! بالاخره هوندا کارخانه اش را ساخت و به مرحله یی رسید که توانست رینگ پیستون خود را تولید کند. در کشاکش جنگ جهانی دوم، کارخانه او بمباران و با خاک یکسان شد. اما هوندا بی آن که خود را ببازد و بهت شده و مایوس شود، تمامی کارکنان خود را فراخواند و گفت: فورا" همگی از کارخانه بیرون روید و هواپیماها را زیر نظر بگیرید. آن ها مخزن های یدکی خود را از هواپیما به بیرون پرتاب می کنند. ما باید مخزن های یدکی را پیدا کنیم چراکه آن ها حاوی مواد خامی هستند که ما برای تولید مان به آن ها نیاز داریم. آقای هوندا مجددا کارخانه را راه اندازی نمود اما این کارخانه سرانجام در پی وقوع زمین لرزه ای شدید، به طور کامل نابود شد و او ناگزیر طرح ابداعی خود را برای تولید به تویوتا فروخت. حقیقت این است که (( ایزد گر زحکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری )).

با پایان گرفتن جنگ، ژاپن با بحران شدیدی مواجه شد. سراسر کشور در محرومیت به سر می برد. بنزین جیره بندی شده بود و در بیش تر مواقع اصلا در بازار موجود نبود. یک روز آقای هوندا برای تامین مایحتاج روزانه خانواده به هیچ عنوان نتوانست سوخت لازم برای اتومبیل خود به دست آورده و راه منزل تا بازار را طی کند. او به جای آن که احساس درماندگی کند، تصمیم جدیدی گرفت. او تعدادی موتور کوچک در اختیار داشت. از همان موتورهای ماشین چمن زنی. او این موتور را بر روی دوچرخه اش سوار کرد و بدین ترتیب نخستین دوچرخه که با نیروی یک موتور کمکی کار می کرد، اختراع شد و هوندا توانست به بازار برود و مایحتاج خانواده اش را تهیه کند. چندی نگذشت که دوستان آقای هوندا از او درخواست کردند تا یک دوچرخه موتوری برای آنها نیز بسازد. موتورهای موجود تمام شد و آقای هوندا تصمیم گرفت برای تولید انبوه این وسیله، کارخانه یی جدید تاسیس کند. البته او خود پولی در بساط نداشت و ژاپن نیز در بحران شدید اقتصادی به سر می برد. پس با این اوضاع، او چگونه می توانست هدفی را که در سر داشت، محقق سازد؟

با اتخاذ هر تصمیم، شما در حقیقت، سرنوشت خود را به دست می گیرید.  آنتونی رابینز

آقای هوندا بازهم تسلیم نشد و با خود گفت: متاسفانه بدون سرمایه، دست یابی به چنین هدفی امکان ندارد. در عوض اندیشه یی طلایی به مغزش خطور کرد. او تصمیم گرفت به تک تک دوچرخه فروش های کشور نامه یی بنویسد. او در نامه اش نوشت، راهی یافته که ایمان دارد اقتصاد راکد ژاپن را دوباره به جریان وا می دارد. او نوشت که موتور سیکلت گازی ابداعی او ارزان است و به مردم کمک می کند به هر کجا که می خواهند بروند و دست آخر از آنان خواست تا برای تحقق برنامه او سرمایه گذاری کنند. از هیجده هزار فروشنده یی که نامه او را دریافت کرده بودند، سه هزار نفر کمک های مالی خود را برای او ارسال داشتند. حتما گمان می کنید این طرح، بلافاصله با موفقیت همراه شد؟ باید بگویم گمان شما درست نیست! موتور سیکلت ابداعی آقای هوندا بسیار سنگین بود و علاوه بر آن، خوش دست هم نبود و از این رو در میان مردم ژاپن، با استقبال بسیار کمی مواجه شد. آقای هوندا دوباره طرح خود را مورد بررسی قرار داد و به جای تسلیم شدن، این بار هم او استراتژی های خود را تغییر داد. تصمیم گرفت موتور گازسوز را ساده تر، سبک تر و کوچک تر تولید کند. او نام موتور سیکلت خود را (( توله )) گذاشت و این وسیله ناگهان به موفقیتی چشمگیر رسید. همه فکر می کردند چه قدر شانس با او یار بوده که توانسته ایده یی صحیح و به جا را دقیقا در بهترین زمان ممکن مورد اجرا بگذارد.

آیا به واقع می توان موفقیت او را به حساب شانس گذاشت؟ شاید اگر شانس را با تمامی قوا برای رسیدن به هدف تلاش کردن و در عین حال برای کسب شناخت های جدید و دیدگاه های نو همواره آماده بودن، معنا کنیم، در این صورت می توانیم بگوییم به واقع شانس با او یار بوده است. امروزه شرکت آقای هوندا، یکی از موفق ترین شرکت های جهان و پس از تویوتا، بالاترین رقم فروش خودرو در آمریکا را از آن خود دارد. می توان رمز موفقیت ایشان را اینگونه خلاصه کرد:

او هرگز اجازه نداد تا مشکلات و موانع او را از راهی که در پیش گرفته بود باز دارند. او تصمیم گرفت به این حقیقت همواره ایمان داشته باشد که تا هنگامی که انسان حقیقتا تلاش کند و برای رسیدن به هدف از هیچ تلاش فروگذاری نکند، همواره راهی به سوی موفقیت در پیش رو دارد!

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

شیر تنبل

یک روز آفتابی شیری در بیرون لانه اش نشسته بود و داشت آفتاب می‌گرفت؛ در همین حال روباهی سر رسید

روباه: می‌دونی ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده.

شیر : اوه. من می‌تونم به راحتی برات درستش کنم.

روباه : اوه. ولی پنجه‌های بزرگ تو فقط اونو خرابتر می‌کنه.

شیر : اوه. نه. بده برات تعمیرش می‌کنم.

روباه : مسخره است. هر احمقی میدونه که یک شیر تنبل با چنگال‌های بزرگ نمی‌تونه یه ساعت مچی پیچیده رو تعمیر کنه.
شیر : البته که می‌تونه. اونو بده تا برات تعمیرش کنم.

شیر داخل لانه‌اش شد و بعد از مدتی با ساعتی که به خوبی کار می‌کرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شیر دوباره زیر آفتاب دراز کشید و رضایتمندانه به خود می‌بالید.

بعد از مدت کمی گرگی رسید و به شیر لمیده در زیر آفتاب نگاهی کرد.

گرگ : می‌تونم امشب بیام و با تو تلویزیون نگاه کنم؟ چون تلویزیونم خرابه.

شیر : اوه. من می‌تونم به راحتی برات درستش کنم.

گرگ : از من توقع نداری که این چرند رو باور کنم. امکان نداره که یک شیر تنبل با چنگال‌های بزرگ بتونه یک تلویزیون پیچیده رو درست کنه.

شیر : مهم نیست. می‌خواهی امتحان کنی؟

شیر داخل لانه‌اش شد و بعد از مدتی با تلویزیون تعمیر شده برگشت. گرگ شگفت زده و با خوشحالی دور شد.
حال ببینیم در لانه شیر چه خبره؟در یک طرف شش خرگوش باهوش و کوچک مشغول کارهای بسیار پیچیده بوسیله ابزارهای مخصوص هستند و در طرف دیگر شیر بزرگ مفتخرانه لمیده است.

نتیجه :

اگر می‌خواهید بدانید چرا یک مدیر مشهور است به کار زیردستانش توجه کنید.

اگر می‌خواهید مدیر موفق و مؤثری باشید از هوشمندی و ارتقاء کارکنانتان نهراسید بلکه به آنها فرصت رشد بدهید. این مسأله چیزی از توانمندی‌های شما نمی‌کاهد.

به قول بیل گیتس، مدیران موفق افراد باهوش‌تر از خود را استخدام می‌کنند.

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

سال ها پیش، مردی با این آرزو که روزی نوازنده یی مشهور شود، درس و تحصیل را رها کرد و روانه شهر شد. برای او که دبیرستان را رها کرده بود و در هیچ زمینه یی تجربه نداشت، پیدا کردن کار کمی دشوار به نظر می رسید. او در بارهایی که ساختمانی کهنه و قدیمی و محیط ناسالم داشت پیانو می نواخت، آواز می خواند و هنر موسیقی خود که تمام دارایی او به شمار می رفت برای کسانی عرضه می کرد که از بس نوشیده بودند، کوچک ترین توجهی به حضور او نداشتند. می توانید تصور کنید که او چه اندازه خود را دلسرد و ناامید و تحقیر شده احساس می کرد؟ دیگر به کلی خسته، افسرده و درمانده شده بود. شب ها، در اتاقک های ماشین های لباس شویی خودکار می خوابید، چراکه هیچ پولی در بساط نداشت با این همه تنها چیزی که او را سرپا نگه داشت، عشق به دختری بود که او را زیباترین زن جهان می دانست. روزی سرانجام، دوست دخترش هم او را ترک کرد و در این شرایط او احساس کرده که زنده بودن دیگر برایش معنایی ندارد و تصمیم به خودکشی گرفت. اما پیش از آن، آخرین تلاش خود را برای خلاصی از شرایطی که در آن گرفتار شده بود انجام داد و برای آخرین بار کوشید به خود کمک کند. با این فکر، روانه یک کلینیک اعصاب و روان شد و در همین کلینیک بود که زندگی اش به کلی دگرگون شد. نه به این جهت که آن جا شفا یافته بود، بلکه به جهت دیدن وضع رقت آور انسان هایی که در آن جا به سر می بردند و با وجود آنکه در مقایسه با او شرایط بسیار بدتری داشتند، اما با این وجود هنوز به زندگی ادامه می دادند! او در آنجا دریافت که به واقع، هیچ مشکل حادی در پیش روی او نیست و همان روز قسم خورد که هرگز برای بار دوم به چنین وضعی دچار نشود. او به سختی کار کرد و برای رسیدن به هدفش به میزانی که لازم بود وقت گذاشت و از آن جا که ایمان داشت از استعداد و توانایی لازم برای نوازندگی برخوردار است، سرانجام، موفقیت را از آن خود ساخت.

زندگی همیشه ارزش آن را دارد که برای آن زنده بمانیم و همواره موهبت های بسیاری در زندگی وجود دارند که به جهت برخوردار بودن از آن ها می توانیم شاکر و سپاس گزار باشیم. این گونه بود که او تسلیم نشد و به عوض آن، راهی را که انتخاب کرده بود را ادامه داد. حقیقت این است که موفقیت ها یک شبه به دست نمی آید، اما سرانجام روزی از راه می رسد. امروزه همه در سراسر دنیا، این نوازنده بزرگ را می شناسند. نام او بیلی جول است. 


  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

کلنل ساندرس در سن شصت و پنج سالگی توانست رویاهایش را محقق سازد. ساندرس مردی بسیار تنها بود. او برای اولین بار در زندگی یک چک تامین اجتماعی به مبلغ صدوپنجاه دلار دریافت کرد که این مبلغ ناچیز او را بسیار شگفت شده کرد. او به جای آن که جامعه را مسئول تامین آتیه خود بداند از خود پرسید: من چه کاری می توانم انجام دهم که برای دیگران باارزش باشد و با استقبال آنان روبرو شود؟ من چه چیز برای عرضه کردن به مردم دارم؟ نخستین ایده یی که به ذهنش رسید فروش دستور ابداعی اش برای طبخ مرغ بود. او فکر می کرد مردم حتما از این دستور طبخ مرغ استقبال خواهند کرد. اما بلافاصله این فکر به نظرش مضحک آمد و با خود اندیشید با فروش این دستورالعمل حتی قادر به پرداخت اجاره خانه اش نیز نخواهد بود. آن گاه طرحی نو و اندیشه یی جدیدی به ذهنش خطور کرد و آن این بود که در کنار فروش این دستور، روش طبخ و آماده کردن مرغ را نیز به آن ها نشان دهد. انسان هایی که طرح و اندیشه های فوق العاده یی در سر دارند کم نیستند. اما کلنل ساندرس با همه فرق داشت. او ایده هایش را به مرحله اجرا گذاشت. او از رستورانی به رستوران دیگر رفت و طرح خود را با صاحبان رستوران ها در میان گذاشت. اما کم نبودند انسان هایی که او را به باد تمسخر می گرفتند و می گفتند: خوب گوش هایت را باز کن، پیرمرد راهت را بکش و برو. فکر می کنید کلنل ساندرس تسلیم شد؟ مطلقا نه. او کلید طلایی موفقیت را در اختیار داشت که من نام آن را نیروی ویژه درونی گذاشته ام. نیروی ویژه درونی یعنی با سماجت و پشتکار عمل کردن. شما هر بار که کاری را انجام می دهید، از آن تجربه تازه یی کسب می کنید و راهی پیدا می کنید که برای بار دیگر آن کار را با کیفیتی مطلوب تر و بهتر انجام دهید. کلنل ساندرس به جای آن که در پی شنیدن پاسخ منفی از رستوران ها خود را ببازد، نیروی خود را متمرکز کرد تا بار دیگر، خواسته های خود را به گونیی مطرح کند که در مراجعه به رستوران های بعدی به نتیجه مورد انتظارش دست یابد. فکر می کنید کلنل ساندرس چندبار پاسخ رد شنید تا این که سرانجام، پاسخ دل خواهش را به دست آورد؟ 1009 بار. او دو سال آزگار با اتومبیل کهنه و تصادفی خود، به شهرهای مختلف آمریکا سفر کرد. با کت و شلوار بلند و چروکین و سفید رنگ خود روی صندلی عقب اتومبیل خود خوابید و با این حال هر روز از نو برای عرضه ایده یی که در سر داشت، عزم خود را جزم کرد. شما در چه موقعیتی قرار دارید؟ فکر می کنید چند نفر وجود دارند که 1009 بار پاسخ منفی می گیرند و باز هم دست از تلاش بر نمی دارند؟ به گمان من بسیاری از مردم پس از بیست بار نه شندیدن تسلیم می شوند و این تعداد دفعات به صد یا هزار بار نمی رسد و اغلب اوقات همین سماجت و پشت کار، لازمه موفقیت است. 

  • گروه مهندسی مدیریت ناب