Lean Management

مدیریت ناب

Lean Management

مدیریت ناب

مدیریت ناب یک وبلاگ آموزشی و تحلیلی درباره ارزش آفرینی در سازمان و مدیریت و راه هــــــای شناخت و دستیابی به موفقیت در زندگی کاری و فردی است. گروه مهندسی مدیریت ناب متعــهد است هر آنچه که آموخته با شما به اشـــــتراک بگذارد و در ترویج "ما می توانیم" نهایت سعی و تلاش خود را بکار گیرد.

۲۵ مطلب با موضوع «موفقیت و اصول آن در زندگی :: داستان ها و نوشته های کــــــــــــــــــوتاه» ثبت شده است

بنام خدا

شیوانا با کاروانی در راهی طولانی همراه بود. هر روز غروب کاروان به منزلی می‌رسید و مسافرین به استراحت می‌پرداختند و هرروز پس از صرف شام، مسافرین برای ساعتی گرد هم جمع می‌شدند و از خاطرات خود و دانسته‌ها و تجربیاتشان چیزی نقل می‌کردند و بقیه را سرگرم می‌ساختند. در بین مسافرین مرد موسفید قد‌بلندی بود که هر وقت نوبت او می‌شد در مورد بد‌پوشش بودن زنان کاروان‌هایی که با آنها هم‌سفر بوده و فساد مردمان شهرهای سرراه صحبت می‌کرد و عده زیادی را نیز مجذوب کلام خویش می‌ساخت.

ده روزی که از سفر گذشت، یکی از مردان عیال‌وار کاروان نزد شیوانا و کاروان‌سالار آمد و گفت: «شب گذشته با زن و بچه در چادر متعلق به خودمان خواب بودیم که ناگهان دختر کوچکم با ترس مرا بیدار کرد و گفت فردی از لابه‌لای چادر دارد درون آن را نگاه می‌کند. به سمتی که دخترم اشاره کرد خیره شدم و دیدم درست می‌گوید و مردی که فقط چشمانش معلوم بود، داشت درون چادر ما را وارسی می‌کرد. تا من و پسرانم خودمان را جمع‌و‌جور کردیم او فرار کرد. می‌ترسم نکند راهزنان دارند ما را تعقیب می‌کنند تا در فرصتی مناسب ما را غارت کنند.

شیوانا با تعجب گفت: «آنها می‌توانستند از غفلت ما استفاده کنند و همان شبانه به ما حمله کنند، چرا باید این‌قدر ناشیانه ما را متوجه حضور خود کنند؟»

دوباره شب شد و کاروان به استراحت پرداخت. همگی دور آتش جمع شدند و موضوع شب قبل را برای هم تعریف کردند. مرد موسفید قدبلند هم با هیجان گفت: «شنیده‌ام که در این منطقه راهزنانی هستند که در کمین زنان و دختران بدلباس و سبک‌سر می‌گردند. آنها آدم‌هایی تیز و هشیارند و خوب بلدند شکار خود را انتخاب کنند!»

شیوانا که این را شنید، کاروان‌سالار را به گوشه‌ای کشید و آرام به او گفت: «مواظب این همسفر قدبلند ما باشید. به نظر می‌رسد کسی که دنبالش هستیم همین فرد باشد.»

چند شب بعد نگهبانان در تاریکی مرد قدبلند را که صورت خود را پوشانده بود در حال دیدزنی خیمه‌های مردم دستگیر کردند. او را نزد شیوانا آوردند. مرد قد‌بلند با تعجب از شیوانا پرسید: «شما از کجا فهمیدید که راهزن ناموس مردم من هستم؟»

شیوانا با تبسم گفت: «خودت در داستان‌هایی که تعریف می‌کردی، این موضوع را برملا ساختی. تو دائم دنبال موضوعات فساد بودی و رد رفتارهای ناشایست در تمام قصه‌های تو به‌روشنی دیده می‌شد. تو آن‌قدر در یافتن و پرداختن حکایات خیانت و روابط نادرست با شوق و هیجان غرق شده بودی که فراموش کردی خودت هم در طول این جست‌وجوهای پر هیجان به یکی از آنها تبدیل شده‌ای. هر کسی در دراز‌مدت به همان چیزی تبدیل می‌شود که جست‌وجو می‌کند. تو جوینده باطن خودت در دنیای بیرون شدی. با همه دانش و قصه‌هایی که بلدی، دیگر به درد این جمع سالم نمی‌خوری. به اولین آبادی که رسیدیم تو را از کاروان جدا می‌کنیم و دیگر اجازه نداری همراه ما بیایی. نگران قصه‌های شبانه ما هم نباش. تو که نباشی قصه‌گوهای سالم‌تر خودشان را نشان می‌دهند.»

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

این داستان واقعی از آقای آنتونی رابینز نقل شده است. 

روزی در نیویورک برای صرف ناهار به همراه یکی از دوستانم بودم. او مشاور حقوقی متشخصی بود که از اعتبار شغلی و اجتماعی فراوانی، برخوردار بود و من او را به جهت موفقیت های حرفه یی و تجارب شغلی حیرت انگیزش می ستودم. او برای من تعریف کرد در آن روز، ضربه مهلکی را تجربه کرده است، چراکه همکار و شریک او از شرکت مشترکشان کناره گرفته و انبوهی بدهی های سنگین مالی را برایش به جا گذاشته است و حالا او دیگر تصور درستی از آینده ندارد و نمی داند چه گونه می تواند به تنهایی با مشکلات پیش آمده، مبارزه کند.

تلقی او از مشکلاتش نشان داد که ذهن او بر چه اموری تمرکز کرده بود. در هر شرایطی می توانید بر چیزهایی تمرکز کنید که به مدد آن، احساس بهتری از خود و شرایط خود داشته باشید، یا اینکه به عکس، تمرکز بر آن موارد، موجب گردد که تلقی و احساس شما نسبت به خود و شرایط پیرامون خود، بدتر شود و شما بدین ترتیب، همواره آن چه را در پی آن بوده اید، به دست می آورید. مشکل در این جا بود که او، ذهن خود را درگیر پرسش هایی کاملا نادرست و نابجت کرده بود. مثلا از خود می پرسید: همکار من چه گونه می توانست مرا در چنین وضعیتی رها کند؟ تمام پرسش های از این قبیل بر این نکته که هستی او نابود شده، استوار بود. تصمیم گرفتم چند پرسش برای او مطرح کنم. ابتدا به سراغ پرسش هایی نیروزای صبحگاهی و سپس پرسش های راه گشا و چاره آفرین که او را در یافتن راه حل یاری می دادند، رفتم.

از او پرسیدم: چه چیزی تو را خوشبخت می کند؟ در این مقطع بحرانیِ احمقانه، مضحک و خوش باورانه باشد، اما به راستی می خواهم بدانم چه چیزی باعث می شود احساس خوشبختی کنی؟ و نخستین جواب او این بود: هیچ چیز! بنابراین از او پرسیدم: اگر بخواهی خوشبخت باشی، چه چیز باعث می شود تا تو در این لحظه احساس خوشبختی کنی؟ لحظه یی فکر کرد و سپس گفت: همسرم. ما به تازگی خیلی خوب، همدیگر را درک می کنیم و بسیار به هم نزدیک شده ایم. 

مسلما اکنون بر من خرده می گیرید که من تنها مسیر فکری او را عوض کردم. اما باید بگویم با این کار، به او کمک کردم تا به لحاظ احساسی، در شرایط بهتری قرار گیرد و با قرار گرفتن در وضعیت روحی و جسمانی بهتر، بتواند با مشکلات و سختی ها مبارزه کند. در ادامه از او پرسیدم: دیگر چه چیزی موجب می شود تا احساس خوشبختی کنی؟ او گفت از کمکی که به تازگی به یک نویسنده کرده بود تا بتواند نخستین قرارداد کتابش را به پایان برساند، احساس خوشبختی و سرافرازی کند. 

هنگامی که او به چنین احساس دل پذیری فکر کرد، آرام آرام حال و هوایش عوض شد. سپس از او پرسیدم: دیگر از چه چیزهایی احساس غرور می کند؟ گفت: واقعا به بچه هایم افتخار می کنم، چراکه آنها نسبت به زندگی دیگران بی تفاوت نیستند. آن ها بسیار با مسئولیت هستند و به خوبی با زندگی کنار می آیند. از او پرسیدم: از این که می توانی چنین انسان های مثبت و ارزشمندی را به دنیا هدیه کنی، چه احساسی داری؟ از او پرسیدم: برای برخوردار بودن از چه موهبت هایی شاکر هستی؟ پاسخ داد: من به واقع خدا را سپساس می گویم که در آن دوران سخت آغاز فعالیت حرفه یی، به عنوان یک وکیل جوان و جویای نام برای به رسمیت شناخته شدن، جنگیدم و آن دوران را پشت سر گذاشتم. از پایین ترین درجه، مراحل موفقیت را طی کردم و اکنون می توانم رویای امریکایی را تحقق ببخشم. آن گاه از او پرسیدم: در این لحظه فکر می کنی چه چیزی به تو انگیزه لازم را می دهد و تو را ترغیب می کند؟ او پاسخ داد: اگر حقیقت را بخواهی من اکنون یک فرصت را پیش روی خود می بینم که با استفاده از آن می توانم زندگی ام را دست خوش تغییر دهم. بدین ترتیب پس از آن که او موفق شد شرایط روحی خود را عوض کند، طرحی جدید به ذهنش رسید و توجه او به سمت موقعیتی که تا کنون به آن فکر نکرده بود، جلب شد. سرانجام پرسشی به واقع دشوار را مطرح کردم. آن سوال این بود: این که همکارت از تو جدا شد، چه جنبه های مثبتی در پی دارد؟ او پاسخ داد می دانی؟ یک بعد مثبت این قضیه این می تواند باشد که دیگر رفت و آمدی به شهر نداشته باشم. من به واقع نفرت دارم که مجبور باشم هر روز به شهر بیایم و دوباره به خانه برگردم. برای من بسیار دل نشین تر است که در خانه ام در کانکتی کات بمانم. و تمامی این ها باز هم یک جنبه مثبت دیگر دارند: آن این است که به ناگهان، افق های جدیدی را در مقابل چشمان من گشودند. و بدین ترتیب زنجیره کاملی از امکانات گوناگون را در مقابل خود یافت. او تصمیم گرفت در کانتی کات دقتری تاسیس کند و از پسرش به عنوان همکار جدید دفتر، استفاده کند و تماس هایی را که در مانهتان داشت، هم چنان ادامه دهد. هم چنان که می بینید، نیروی پرسش های صحیح در عرض چند دقیقه، اعجاز کردند. این موقعیت ها وشرایط، پیش از این هم برای او وجود داشتند، اما پرسش هایی که او با آن مواجه شد، به او کمک کرد تا او به عنوان پیرمردی که هر آن چه را در زنـــدگی اش اندوخته بود، به یکباره از دست داده، خود را درمانده احساس نکند. واقعیت این بود که زندگی با این جریان، موهبتی ارزشمند به او ارزانی داشته بود، اما او تنها زمانی که با آن پرسش های به جا و مناسب روبرو شده بود، توانست این حقیقت را دریابند. 

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

یکی از سرگرمی هایی که آقای انتونی رابینز علاقه بسیار زیادی به آن دارد، رانندگی با اتومبیل های مسابقه یی است. او می گوید: 

هرگز مهم ترین درسی را که در مدت تمرین رانندگی با اتومبیل های مسابقه یاد گرفتن، از یاد نخواهم برد. مربی به ما گفته بود: مهم ترین نکته یی که در رانندگی با اتومبیل های مسابقه باید به آن توجه کنیم و برای آن، آمادگی لازم را در خود به وجود آوریم این است که به هنگام لغزش خودرو در میدان مسابقه و انحراف از مسیر اصلی، بتوانیم کنترل خودرو را بار دیگر به دست بگیریم. مربی در ادامه توضیحات: نکته کلیدی کنترل خودرو در رویارویی با چنین شرایطی را این گونه ذکر کرد: راه حل آسان است. بیش تر انسان ها در مواجهه با چنین شرایطی توجه شان بیش تر معطوف به چیزی می شود که از آن می ترسند، یعنی به دیوار. این در حالی است که شما باید توجه تان را به راهی باشد که می خواهید به آن سمت بروید. شاید بارها شنیده باشید که بسیاری از افراد وقتی با خودروی مسابقه یی خود در جاده می پیچیند، ناگهان کنترل ماشین را از دست می دهند و در حالی که در آن قسمت از جاده، تنها یک دکل تلفن وجود داشته، آن ها دقیقا به شدت به همان دکل برخورد می کنند. دلیل آن این است که آن ها دقیقا به همان چیزی تمرکز می کنند که با تمام قوا قصد دارند از آن اجتناب کنند و همین امر موجب می شود آن ها با چیزی که از آن اجتناب می کنند، ارتباط برقرار کنند. شما همیشه به سمتی حرکت می کنید که توجه خود را بدان سو معطوف نموده اید. روزی مربی به من گفت: من در داخل خودرو یک رایانه دارم که وقتی دکمه آن را فشار دهم، یکی از چرخ های اتومبیل به طور خودکار، از زمین بلند می شود و متعاقب آن اتومبیل شروع به لغزش می کند و از مسیر خارج می شود. هنگامی که شروع به لغزش کردیم، به دیوار نگاه نکن. به جایی نگاه کن که می خواهی بروی. من در حواب گفتم: بسیار خوب، فهمیدم. وقتی مربی در سرعت بالا دکمه را فشار داد کنترل ماشین از دست من خارج شد و شروع به لغزیدن کرد. فکر می کنید در آن لحظه به کجا نگاه می کردم؟ درست حدس زدید، دقیقا به سمت دیوار! در همین لحظه، مربی سر من را به جانب چپ گرداند و بدین ترتیب من ناخودآگاه مجبور شدم به جهتی نگاه کنم که باید بدان سود حرکت کنم. اتومبیل، همچنان می لغزید و من می دانستم ما به دیوار برخورد خواهیم کرد، اما در عین حال مجبور بودم به مسیری نگاه کنم که مربی سر مرا به آن سو گردانده و نگه داشته بود. در آخرین دقیقه سرانجام موفق شدم از مقابل دیوار رد شوم و می توانید تصور کنید از چه فشار و استرسی نجات پیدا کرده بودم و چه قدر احساس سبکی می کردم! 

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.

هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

 قسمتی از کتاب کاش حقیقت داشت ـ مارک لوی

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتادوشش هزاروچهارصد دلار پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟»

او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا .....

 «همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان.

این حساب با ثانیه ها پر می شه. هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم..»

       همیشه دلیل شادی کسی باش، نه شریک شادی او و همیشه شریک غم کسی باش، نه دلیل غم او
  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

این داستان حکایت مرد کشاورز هندی است که تنها یک اسب برای شخم زدن زمینش داشت. وقتی تنها اسب کشاورز، جان سپرد، همسایه ها همگی به حال او تاسف خوردند. به عقیده آن ها این حادثه یی وحشتناک بود، اما کشاورز عقیده داشت شاید در پس ای حادثه، حکمتی وجود داشته است. روز بعد، دهقان با دو اسب به خانه بازگشت. همسایگانش گفتند: چه عالی شد که او اکنون دو اسب دارد. اما کشاورز عقیده داشت، شاید در پس این کار حکمتی وجود داشته باشد. هنگامی که پسر مرد دهقان تلاش کرد تا اسب ها را برای سوارکار تعلیم دهد، در حین آموزش اسبان، یک پایش شکست. همسایه ها همه گفتند: چه حادثه وحشتناکی. اما مرد دهقان هم چنان عقیده داشت شاید در پس این حادثه، حکمتی وجود داشته است. چند روز بعد تمامی مردان جوان آبادی به خدمت سربازی فراخوانده شدند و از آن جا که پسر کشاورز به جهت شکستگی پا و زخمی بودن، قادر به حمل سلاح نبود، به او اجازه داده شد در روستا بماند و از انجام خدمت سربازی معاف شد. حالا دیگر تمامی همسایه ها، از شانسی که پسر جوان آورده بود، سخن می گفتند. و کشاورز در جواب آنها گفت: شاید در پس این حادثه، حکمتی نهفته باشد.

هنگامی که شما به چیزی اعتقاد دارید و این اعتقاد شما تا کنون موثر واقع نشده، به احتمال زیاد درباره آن، قضاوتی نسنجیده و عجولانه داشته اید. شاید چیزهایی که به نظر ما، به ظاهر دشوار و سخت می آیند، اصلا دشوار و سخت نباشند. شاید هم این دشواری ها، موقتی و گذرا باشند. توانایی شما برای قضاوت شایستگی موقعیت ها و شرایط، بستگی بسیار زیادی به تجسم شما از آینده و تصویری دارد که از آن پیش روی خود قرار می دهید. 

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند. سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.
  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

برایان ادیسون می گوید: 

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را همزمان در هوا نگهدارید و مانع  افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و  باقی آنها  شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن  توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد  آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و  خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند  از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر  جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده  دیگر آرامشی ندارد.

  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد، نشد که نشد. او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند به دنبال بز همان. عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد... نه چوبی که برتن و بدن بز می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت:
تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد آب را که گل آلود کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.
و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد.  
  • گروه مهندسی مدیریت ناب

بنام خدا

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. 
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
  • گروه مهندسی مدیریت ناب