بنام خدا
این داستان واقعی از آقای آنتونی رابینز نقل شده است.
روزی در نیویورک برای صرف ناهار به همراه یکی از دوستانم بودم. او مشاور حقوقی متشخصی بود که از اعتبار شغلی و اجتماعی فراوانی، برخوردار بود و من او را به جهت موفقیت های حرفه یی و تجارب شغلی حیرت انگیزش می ستودم. او برای من تعریف کرد در آن روز، ضربه مهلکی را تجربه کرده است، چراکه همکار و شریک او از شرکت مشترکشان کناره گرفته و انبوهی بدهی های سنگین مالی را برایش به جا گذاشته است و حالا او دیگر تصور درستی از آینده ندارد و نمی داند چه گونه می تواند به تنهایی با مشکلات پیش آمده، مبارزه کند.
تلقی او از مشکلاتش نشان داد که ذهن او بر چه اموری تمرکز کرده بود. در هر شرایطی می توانید بر چیزهایی تمرکز کنید که به مدد آن، احساس بهتری از خود و شرایط خود داشته باشید، یا اینکه به عکس، تمرکز بر آن موارد، موجب گردد که تلقی و احساس شما نسبت به خود و شرایط پیرامون خود، بدتر شود و شما بدین ترتیب، همواره آن چه را در پی آن بوده اید، به دست می آورید. مشکل در این جا بود که او، ذهن خود را درگیر پرسش هایی کاملا نادرست و نابجت کرده بود. مثلا از خود می پرسید: همکار من چه گونه می توانست مرا در چنین وضعیتی رها کند؟ تمام پرسش های از این قبیل بر این نکته که هستی او نابود شده، استوار بود. تصمیم گرفتم چند پرسش برای او مطرح کنم. ابتدا به سراغ پرسش هایی نیروزای صبحگاهی و سپس پرسش های راه گشا و چاره آفرین که او را در یافتن راه حل یاری می دادند، رفتم.
از او پرسیدم: چه چیزی تو را خوشبخت می کند؟ در این مقطع بحرانیِ احمقانه، مضحک و خوش باورانه باشد، اما به راستی می خواهم بدانم چه چیزی باعث می شود احساس خوشبختی کنی؟ و نخستین جواب او این بود: هیچ چیز! بنابراین از او پرسیدم: اگر بخواهی خوشبخت باشی، چه چیز باعث می شود تا تو در این لحظه احساس خوشبختی کنی؟ لحظه یی فکر کرد و سپس گفت: همسرم. ما به تازگی خیلی خوب، همدیگر را درک می کنیم و بسیار به هم نزدیک شده ایم.
مسلما اکنون بر من خرده می گیرید که من تنها مسیر فکری او را عوض کردم. اما باید بگویم با این کار، به او کمک کردم تا به لحاظ احساسی، در شرایط بهتری قرار گیرد و با قرار گرفتن در وضعیت روحی و جسمانی بهتر، بتواند با مشکلات و سختی ها مبارزه کند. در ادامه از او پرسیدم: دیگر چه چیزی موجب می شود تا احساس خوشبختی کنی؟ او گفت از کمکی که به تازگی به یک نویسنده کرده بود تا بتواند نخستین قرارداد کتابش را به پایان برساند، احساس خوشبختی و سرافرازی کند.
هنگامی که او به چنین احساس دل پذیری فکر کرد، آرام آرام حال و هوایش عوض شد. سپس از او پرسیدم: دیگر از چه چیزهایی احساس غرور می کند؟ گفت: واقعا به بچه هایم افتخار می کنم، چراکه آنها نسبت به زندگی دیگران بی تفاوت نیستند. آن ها بسیار با مسئولیت هستند و به خوبی با زندگی کنار می آیند. از او پرسیدم: از این که می توانی چنین انسان های مثبت و ارزشمندی را به دنیا هدیه کنی، چه احساسی داری؟ از او پرسیدم: برای برخوردار بودن از چه موهبت هایی شاکر هستی؟ پاسخ داد: من به واقع خدا را سپساس می گویم که در آن دوران سخت آغاز فعالیت حرفه یی، به عنوان یک وکیل جوان و جویای نام برای به رسمیت شناخته شدن، جنگیدم و آن دوران را پشت سر گذاشتم. از پایین ترین درجه، مراحل موفقیت را طی کردم و اکنون می توانم رویای امریکایی را تحقق ببخشم. آن گاه از او پرسیدم: در این لحظه فکر می کنی چه چیزی به تو انگیزه لازم را می دهد و تو را ترغیب می کند؟ او پاسخ داد: اگر حقیقت را بخواهی من اکنون یک فرصت را پیش روی خود می بینم که با استفاده از آن می توانم زندگی ام را دست خوش تغییر دهم. بدین ترتیب پس از آن که او موفق شد شرایط روحی خود را عوض کند، طرحی جدید به ذهنش رسید و توجه او به سمت موقعیتی که تا کنون به آن فکر نکرده بود، جلب شد. سرانجام پرسشی به واقع دشوار را مطرح کردم. آن سوال این بود: این که همکارت از تو جدا شد، چه جنبه های مثبتی در پی دارد؟ او پاسخ داد می دانی؟ یک بعد مثبت این قضیه این می تواند باشد که دیگر رفت و آمدی به شهر نداشته باشم. من به واقع نفرت دارم که مجبور باشم هر روز به شهر بیایم و دوباره به خانه برگردم. برای من بسیار دل نشین تر است که در خانه ام در کانکتی کات بمانم. و تمامی این ها باز هم یک جنبه مثبت دیگر دارند: آن این است که به ناگهان، افق های جدیدی را در مقابل چشمان من گشودند. و بدین ترتیب زنجیره کاملی از امکانات گوناگون را در مقابل خود یافت. او تصمیم گرفت در کانتی کات دقتری تاسیس کند و از پسرش به عنوان همکار جدید دفتر، استفاده کند و تماس هایی را که در مانهتان داشت، هم چنان ادامه دهد. هم چنان که می بینید، نیروی پرسش های صحیح در عرض چند دقیقه، اعجاز کردند. این موقعیت ها وشرایط، پیش از این هم برای او وجود داشتند، اما پرسش هایی که او با آن مواجه شد، به او کمک کرد تا او به عنوان پیرمردی که هر آن چه را در زنـــدگی اش اندوخته بود، به یکباره از دست داده، خود را درمانده احساس نکند. واقعیت این بود که زندگی با این جریان، موهبتی ارزشمند به او ارزانی داشته بود، اما او تنها زمانی که با آن پرسش های به جا و مناسب روبرو شده بود، توانست این حقیقت را دریابند.
- ۱ نظر
- ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۳۵
- ۳۵۶ نمایش