بنام خدا
شیوانا با کاروانی در راهی طولانی همراه بود. هر روز غروب کاروان به منزلی میرسید و مسافرین به استراحت میپرداختند و هرروز پس از صرف شام، مسافرین برای ساعتی گرد هم جمع میشدند و از خاطرات خود و دانستهها و تجربیاتشان چیزی نقل میکردند و بقیه را سرگرم میساختند. در بین مسافرین مرد موسفید قدبلندی بود که هر وقت نوبت او میشد در مورد بدپوشش بودن زنان کاروانهایی که با آنها همسفر بوده و فساد مردمان شهرهای سرراه صحبت میکرد و عده زیادی را نیز مجذوب کلام خویش میساخت.
ده روزی که از سفر گذشت، یکی از مردان عیالوار کاروان نزد شیوانا و کاروانسالار آمد و گفت: «شب گذشته با زن و بچه در چادر متعلق به خودمان خواب بودیم که ناگهان دختر کوچکم با ترس مرا بیدار کرد و گفت فردی از لابهلای چادر دارد درون آن را نگاه میکند. به سمتی که دخترم اشاره کرد خیره شدم و دیدم درست میگوید و مردی که فقط چشمانش معلوم بود، داشت درون چادر ما را وارسی میکرد. تا من و پسرانم خودمان را جمعوجور کردیم او فرار کرد. میترسم نکند راهزنان دارند ما را تعقیب میکنند تا در فرصتی مناسب ما را غارت کنند.
شیوانا با تعجب گفت: «آنها میتوانستند از غفلت ما استفاده کنند و همان شبانه به ما حمله کنند، چرا باید اینقدر ناشیانه ما را متوجه حضور خود کنند؟»
دوباره شب شد و کاروان به استراحت پرداخت. همگی دور آتش جمع شدند و موضوع شب قبل را برای هم تعریف کردند. مرد موسفید قدبلند هم با هیجان گفت: «شنیدهام که در این منطقه راهزنانی هستند که در کمین زنان و دختران بدلباس و سبکسر میگردند. آنها آدمهایی تیز و هشیارند و خوب بلدند شکار خود را انتخاب کنند!»
شیوانا که این را شنید، کاروانسالار را به گوشهای کشید و آرام به او گفت: «مواظب این همسفر قدبلند ما باشید. به نظر میرسد کسی که دنبالش هستیم همین فرد باشد.»
چند شب بعد نگهبانان در تاریکی مرد قدبلند را که صورت خود را پوشانده بود در حال دیدزنی خیمههای مردم دستگیر کردند. او را نزد شیوانا آوردند. مرد قدبلند با تعجب از شیوانا پرسید: «شما از کجا فهمیدید که راهزن ناموس مردم من هستم؟»
شیوانا با تبسم گفت: «خودت در داستانهایی که تعریف میکردی، این موضوع را برملا ساختی. تو دائم دنبال موضوعات فساد بودی و رد رفتارهای ناشایست در تمام قصههای تو بهروشنی دیده میشد. تو آنقدر در یافتن و پرداختن حکایات خیانت و روابط نادرست با شوق و هیجان غرق شده بودی که فراموش کردی خودت هم در طول این جستوجوهای پر هیجان به یکی از آنها تبدیل شدهای. هر کسی در درازمدت به همان چیزی تبدیل میشود که جستوجو میکند. تو جوینده باطن خودت در دنیای بیرون شدی. با همه دانش و قصههایی که بلدی، دیگر به درد این جمع سالم نمیخوری. به اولین آبادی که رسیدیم تو را از کاروان جدا میکنیم و دیگر اجازه نداری همراه ما بیایی. نگران قصههای شبانه ما هم نباش. تو که نباشی قصهگوهای سالمتر خودشان را نشان میدهند.»
- ۰ نظر
- ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۳۴
- ۵۵۳ نمایش